محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

17/ خرداد/91

1391/3/20 9:32
نویسنده : مامان مریم
687 بازدید
اشتراک گذاری

صبح برای انجام کاری بسمت دانشگاه بابل راه افتادم و اونجا با کارشناس آزمایشگاش یه گپی زدیم و بعدش به بابایی زنگیدم که کجاست تا بیاد دنبالمون تا بریم خونه مامان بزرگ. باباعلی هم که تو کارهای باغ به مامان بزرگ کمک کرده بود و خسته بود و از طرفی مامان بزرگ هم برای دیدن پدرش رفته بود، دیگه نیومد دنبالمون و مهرناز اومد خونه مادرجون تا دشما از رو از گریه بعد رفتن خاله جون وحیده و من نجات بده. آخه خاله جون هم رفته بود دانشگاه تا به گیاهان مزرعه شون آب بده..(خاله جون وحیده مهندسی کشاورزی میخونه)

دیگه هر چی دلت میخواد از تو مغازه بر میداری. بی حساب و کتاب.. و پاستیلها و اسمارتیسهای رنگاوارنگی که غروب ها ملاقات کنندگانت برات میارن. دیگه تا خاله جون سمانه و دایی جون از سر کار میان میپرسی پاستیل خریدی؟ بچه پررو!!!

تو گوشه حیاط یه ذره خاک گیر آوردی و شروع کردی به بازی...بعدش  برات تو تشت آب ریختم تا بشورمت و کلی آب بازی کردی..

شما که بعد نهار خوابیدی من تصمیم گرفتم با مهرناز بریم خونشون تا کمی با اینترنت پرسرعتشون عکس آپلود کنم. هوا خیلی گرم بود و کسی هم نمیومد ما رو برسونه. دوچرخه مهرناز اونجا بود . منم مال علیرضا رو برداشتم و رکاب زنان رفتیم خونهه خاله جون. خداییش چسبید..

بعد یهو سایت نی نی وبلاگ هنگ کرد و بابایی هم اومد خونه خاله جون و با دوچرخه علیرضا برگشت و منم با ماشین.. بابایی دم غروب، با اونهمه شلوغی دم  پارک هندونه از خودش غیرت در وَکرد و اجازه نداد بای سیکل سوار بشم..

بعدش بابایی خونه مادرجون استراحتی کرد و من و مادرجون رفتیم خرید. شما هم گریه کنان با دمپایی پلاستیکی و زیر پوش دنبالمون راه افتادی و وسط میدون شهر بسان یه دختر زیبای تهرونی هی ویراژ میدادی ..

محیا و دایی جون وحید:

شب قرار بود بریم تو مزرعه مرغداری و هوای خنک و کبابی بزنیم تو رگ.

تا همه جمع بشن خیلی طول کشید. بخصوص مرجان خانم که تا نصفه های شب ازین کلاس خصوصی میپره تو اون یکی و مامانش مجبوره هی ببرش و هی بیارش. تازه مهرناز و باباش هم کلاس زبان داشتن و ساعتهای کلاسشون هم مثلا اینطوریه: 6:30 تا 8:15 یکدومشون و اون یکی  6 تا 7:45!!! ونمیدونم چرا ساعتاشون رند نیست و نمیدونم چطور خاله جون بیچاره برنامشونو تنظیم میکنه و سروسامونشون میده..

خلاصه ما آماده بودیم و تا همه جمع بشن 9 شب شد. تو مزرعه هم خیلی خوش گذشت. و کارای ساختمانی مرغداری هم دیگه تموم شد و ایشاله بسلامتی هر کی توش زحمت کشیده چد برابرش رو بگیره. بخصوص دایی جون وحید..

محیا داره کمک میکنه:

کاش میشد قبل اینکه اولین پارت جوجه ها بیاد تو سالنش یه کارایی کرد. نشد دیر جنبید!!

طبق معمول چون شارژر دوربینو نیاوردم با چند تا عکسی که گرفتم خاموش شد. ( فرزانه جون ازینکه باتری زاپاس نخریدم فحشم نده)

تا برگردیم خونه 2 نصفه شب بود..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان کوروش
20 خرداد 91 13:33
ای جآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآنم جوجه رنده می کنه ؟


آره. اونم برعکس کرده رنده رو تا دستشو نبره..
مادر آیاتای
20 خرداد 91 19:03
باطری زاپاس میخوای برات بخرماا؟


نه دیگه 70% تخفیفش که بهم خورد..همینجا بهش فکر میکنم