21/ خرداد/91
دیگه کمر خرداد شکست.. بیخیال همه اتفاقاتی که قراره تو تیر بیفته.. خیره ایشاله..
صبح بابایی دیرتر از ما بیدار شد. بخاطر جنگ بین روشن بودن یا نبودن کولر نتونسته بود بخوابه.. ما هم واسه اینکه با یه 20ت جریمه حالمون گرفته نشه زود از خونه زدیم بیرون..
تو مهد هم خوابت میومد و جات رو انداختم و درسا هم خواب بود و شما که رو دشکت ولو شدی
من هم یواشکی زدم بیرون. بعدش نمیدونم چه اتفاقی افتاد. روز خوبی داشته باشی..
محیا دم مهد:
سوپتو آوردم اونجا بخوری چون تو خونه ادا در میاری:
و این هم محمدرضای گل و گلاب:
تو خونه هم اول بهونه باباتو گرفتی و تلفنی سفارش بستنی و ایساتیس (اسمارتیس) و پاستیل دادی. تا بیاد طاقتمو بریدی. دیگه وقتی اومد پریدم تو حموم تا با تو یه کم سرو کله بزنه.. اما هردو دم در حموم..شما: مانییییییییییییی بیاااااااااا و باباعلی: مریم فلان چیز کجاست؟ فلان چیز چطور روشن میشه و هزاران سوال دیگه...
خلاصه تا آخر شب بدنم میلرزید.. خدایا به ما آرامشی عطا فرما...