22/ خرداد/91
صبحت بخیر!!
دوشنبه ها روز خوبیه. عمو شهرام میاد و تولد دارید و من بابت فرستادنت تو مهد خیلی راحتم. صبح پرنیا قرتی رو دیدیم و با هم آماده شدید و رفتید سمت سالن..و زودتر از بچه های کلاستون و دوتایی منتظر شدین تا بقیه برسن..
این هم یه عکس از جیگرها تقدیم به عمه نرگسی تا سر صبح جیگرش حال بیاد:
لباساتو از دیشب پوشوندم تا صبح بیدارت نکنم. کثیفش کردی و نذاشتی عوضش کنم. عشق دامن کوتاهه شما دخملای قرتی کشته منو..خوش بگذره..
محیا دم مهد با دوست جونیهاش:
و تغذیه دم مهد:
محیا داره پرنیا رو تاب میده:
تو خونه اصلا استراحت نکردم و بعد تماس تلفنی با مامان آنا قرار شد بریم 7 حوض دورتون بدیم و بستنی بخورین. و از بنگاه رفتن هم گذشتیم و ظاهرا اینطور که بوش ماد هر دو باباها ترجیح دادن طی مذاکراتی با صاحبخونه ها به تفاهم برسن و همین جا رو تمدید کنیم و همچنان همسایه بمونیم فعلا چیزی معلوم نیست.زود رفتیم تا زود برگردیم. ابتدا چند عکس ببینین تا بعد توضیح بدم که چه بلایی سرمون در نیاوردین. تو عکسها کاملا پیداست:
بارها نزدیک بود از پشت بیفتین تو حوض!!
بقیه اش هم تو ادامه مطلبه:
خلاصه اول که تو خونه خودت خواستی که همین لباسو بپوشیی و هر کاری کردم نشد نظرتو عوض کنم.. بعد که آمادت کردم دیدم یه خروار کرم و انواع وسایل آرایشو برداشتی و مالیدی به صورتت.( بدآموزی از والدین)
کلی حرص خوردم و پاکت کردم و رفتیم دم در. آنا زودتر آماده دم در ایستاده بود و داشت حاج خانم نادی رو میبوسید. من هم صحنه رو بهت نشون دادم و گفتم ببین آنارو حاج خانم الان بهش شکلات میده. یهو گفتی : مانی یه شکلات دیده(دیگه) هم داره تا به من بده؟؟!!!
گفتم اگه بچه خوبی باشی آره. هر دو تون به تنهایی خیلی رفیق خوبی تو بیرون باماماناتون هستین اما وقتی بهم میرسین گریمون میارین بخدا. گاهی همو بغل میکنین و اکثرا همو میزنین. مکروز هم که یه زخم گوشه لب آنا ایجاد کردی. از طبقه های پاساژ بالا میرفتین و میگفتی مانی میخوام برم بالا قُل قُل بکشم!!!
دنبال پرنده های تو خیابون میکردین و سرتو برمیگردوندی میدیدی که مسافتها از ما دور شدی و برمیگشتی. من هم میایستادم ببینم تا کجا دور میشی. و خاله متین طفلکی میدویید و به شما نمیرسید..
یکی دوجا جلو مردم دعوات کردم. هم خودم خجالت کشیدم و هم شما . حتی خواستم تحویل پلیست بدم اما خاله متین واسطه شد. دیگه از پفک و بستنی و پفیلا هم کاری برنمیومد. بنظرم قرص اکس خورده بودین جفتتون. ویترین مغازه ها نزدیک بود بریزه رو سرتون. n بار آنا زمین خورد و چند بار شما.. به هم لگد میزدید... دیگه از یادآوریش بدنم میلرزه بگذریم سنگ تموم گذاشتین
والا دیروز تو خونه موندیم اعصاب برای من و بابایی نموند. امروز آوردمت بیرون تا لااقل اون کمی آروم بگیره.. جنازه برگشتیم خونه. تو راه پله هم که کله رو تا نزدیک کمراز نرده ها رد کردین و اگه معجزه خدا نبود پرت میشدی پایین و من هم نمیدونم جواب کی رو باید میدادم.
تو خونه شامتو دادم خوردی و زودتر از ما خوابوندمت. برقها خاموش و همه ساکت، یهو دیدم میگی مانی من پلو نخوردم هنوز!! پلو میخوام!!! بقول خاله فرزانه این کلمه هنوزت تو حلقم!!! با اینکه داشتم اما میدونستم دنبال بهونه ای و سیری. اونقدر از تو موبایل داستانهای شنگول منگول و حسنی و.. نشونت دادم تا خوابیدی!!
بعدش پا شدم شام و نماز و نشستم سر کارهایی که قرار بود تا آخر هفته تحویل بنده خدایی بدم. یک یدوساعت کار کردم و کامپیوتر رو بستم و بیهوش افتادم..
هر کی دلش برام سوخته دعای خیری در حقمون بکنه تا خدا صبرمونو زیاد کنه..
موهای پرنیا بلند و قشنگ شده. اما شنیون موهاشو و قرتی بازی مامانش ما رو کشته:
و هستی خانم: