محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

22/ خرداد/91

1391/3/23 10:19
نویسنده : مامان مریم
612 بازدید
اشتراک گذاری

صبحت بخیر!!

دوشنبه ها روز خوبیه. عمو شهرام میاد و تولد دارید و من بابت فرستادنت تو مهد خیلی راحتم. صبح پرنیا قرتی رو دیدیم و با هم آماده شدید و رفتید سمت سالن..و زودتر از بچه های کلاستون و دوتایی منتظر شدین تا بقیه برسن..

این هم یه عکس از جیگرها تقدیم به عمه نرگسی تا سر صبح جیگرش حال بیاد:

لباساتو از دیشب پوشوندم تا صبح بیدارت نکنم. کثیفش کردی و نذاشتی عوضش کنم. عشق دامن کوتاهه شما دخملای قرتی کشته منو..خوش بگذره..

محیا دم مهد با دوست جونیهاش:

و تغذیه دم مهد:

محیا داره پرنیا رو تاب میده:

تو خونه اصلا استراحت نکردم و بعد تماس تلفنی با مامان آنا قرار شد بریم 7 حوض دورتون بدیم و بستنی بخورین. و از بنگاه رفتن هم گذشتیم و ظاهرا اینطور که بوش ماد هر دو باباها ترجیح دادن طی مذاکراتی با صاحبخونه ها به تفاهم برسن و همین جا رو تمدید کنیم و همچنان همسایه بمونیم فعلا چیزی معلوم نیست.زود رفتیم تا زود برگردیم. ابتدا چند عکس ببینین تا بعد توضیح بدم که چه بلایی سرمون در نیاوردین. تو عکسها کاملا پیداست:

بارها نزدیک بود از پشت بیفتین تو حوض!!

بقیه اش هم تو ادامه مطلبه:

خلاصه اول که تو خونه خودت خواستی که همین لباسو بپوشیی و هر کاری کردم نشد نظرتو عوض کنم.. بعد که  آمادت کردم دیدم یه خروار کرم و انواع وسایل آرایشو برداشتی و مالیدی به صورتت.( بدآموزی از والدین)

کلی حرص خوردم و پاکت کردم و رفتیم دم در. آنا زودتر آماده دم در ایستاده بود و داشت حاج خانم نادی رو میبوسید. من هم صحنه رو بهت نشون دادم و گفتم ببین آنارو حاج خانم الان بهش شکلات میده. یهو گفتی : مانی یه شکلات دیده(دیگه) هم داره تا به من بده؟؟!!!تعجب

گفتم اگه بچه خوبی باشی آره. هر دو تون به تنهایی خیلی رفیق خوبی تو بیرون باماماناتون هستین اما وقتی بهم میرسین گریمون میارین بخدا. گاهی همو بغل میکنین و اکثرا همو میزنین. مکروز هم که یه زخم گوشه لب آنا ایجاد کردی. از طبقه های پاساژ بالا میرفتین و میگفتی مانی میخوام برم بالا قُل قُل بکشم!!!تعجب

دنبال پرنده های تو خیابون میکردین و سرتو برمیگردوندی میدیدی که مسافتها از ما دور شدی و برمیگشتی. من هم میایستادم ببینم تا کجا دور میشی. و خاله متین طفلکی میدویید و به شما نمیرسید..

یکی دوجا جلو مردم دعوات کردم. هم خودم خجالت کشیدم و هم شما . حتی خواستم تحویل پلیست بدم اما خاله متین واسطه شد. دیگه از پفک و بستنی و پفیلا هم کاری برنمیومد. بنظرم قرص اکس خورده بودین جفتتون. ویترین مغازه ها نزدیک بود بریزه رو سرتون. n بار آنا زمین خورد و چند بار شما.. به هم لگد میزدید... دیگه از یادآوریش بدنم میلرزه بگذریم سنگ تموم گذاشتین

والا دیروز تو خونه موندیم اعصاب برای من و بابایی نموند. امروز آوردمت بیرون تا لااقل اون کمی آروم بگیره.. جنازه برگشتیم خونه. تو راه پله هم که کله رو تا نزدیک کمراز نرده ها رد کردین و اگه معجزه خدا نبود پرت میشدی پایین و من هم نمیدونم جواب کی رو باید میدادم.

تو خونه شامتو دادم خوردی و زودتر از ما خوابوندمت. برقها خاموش و همه ساکت، یهو دیدم میگی مانی من پلو نخوردم هنوز!! پلو میخوام!!! بقول خاله فرزانه این کلمه هنوزت تو حلقم!!! با اینکه داشتم اما میدونستم دنبال بهونه ای و سیری. اونقدر از تو موبایل داستانهای شنگول منگول و حسنی و.. نشونت دادم تا خوابیدی!!

بعدش پا شدم شام و نماز و نشستم سر کارهایی که قرار بود تا آخر هفته تحویل بنده خدایی بدم. یک یدوساعت کار کردم و کامپیوتر رو بستم و بیهوش افتادم.. 

هر کی دلش برام سوخته دعای خیری در حقمون بکنه تا خدا صبرمونو زیاد کنه..

 

موهای پرنیا بلند و قشنگ شده. اما شنیون موهاشو و قرتی بازی مامانش ما رو کشته:

 

و هستی خانم:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (20)

مامانی درسا
22 خرداد 91 9:46
ای جانم ای دوتا رو باش چقده ماهن ..... معلومه مامانی خیلی دخملیتون بلا تشریف دارن ..... هزار ماشاالله خدا براتون نگه داره ........ به ما هم سر بزنید خوشحال میشیم


مرسی خاله چشم حتما
نسترن
22 خرداد 91 10:03
نه خیر هم بازهم میگم هزار ماشاالله عجب مامانی خوشگلی بابایی عجب خوشگلایی دور وبرش هستند میگم مریم جون چقدر رنگ قرمز به این قرتی خانم میاد راستی شما کدوم دانشگاه درس خوندی
مامان کوروش
22 خرداد 91 10:05
ای جانم این دو تا خانوم رو ببین چه شیک نشستن


آره کاش دوربینو تو ماشین جا نذاشته بودم. عکسایی میگرفتم. این با موبایله
مامان مهرسا
22 خرداد 91 10:07
دخترای تهرانین دیگه.بزرگ بشن چی میشن؟!!!!!!!
خدا حفظشون کنه واسه بابا ماماناشون.انشالله


مرسی خاله. به پای گوگولی شما نمیرسن
نسترن
22 خرداد 91 10:08
من نمیدونم بخونم یا نه من کارشناسی دارم اخه میدونی توی شهرهای کوچیک درس خوندن اصلا فایده نداره اینجا فقط پارتی بازه اصلا به علمت کاری ندارن


واقعا. ولش کن درس رو میدونم چی میگی. سخته من اگه الان آرایشگر بودم اوضام بهتر بود
نسترن
22 خرداد 91 10:09
خیلی مردد هستم نمیدونم درس خوندن فایده داره یا نه


نداره گلم نداره
نسترن
22 خرداد 91 10:11
واقعا اگه خیاطی میرفتیم یا ارایشگری الان یک چیزی واسه خودمون شده بودیم
نسترن
22 خرداد 91 10:11
تو کار با بچه برات سخت نیست؟


دست رو دلم نذار.. با کمکهایی که این باباها میکنن. شهر غریب نه مادری نه خواهری....
مامان مهرسا
22 خرداد 91 10:31
ببخشید که می پرم تو بحثتون.اما واقعا راست میگی. وقتی میبینم این تازه مامان ها که هر روز میرن شام و نهار خونه مادرشون تازه حال ندارن پوشک بچه رو هم مادر براشون عوض میکنه حرصم در میاد...


من هم حرصم میاد
قربانعلی
22 خرداد 91 11:33
غریبه غم مخور من هم غریبم ولی کسی که به درس علاقه داشته باشه اصلا نمیپرسه بخونم یا نه حتما میخونه درس خوندن حس میخواد همین و بس اگه حسش هست بسم الله به چیزای دیگه فکر نکن
مامان ریحان عسلی
22 خرداد 91 11:57
سلام ای جونم خوش بگذره خاله جون خصوصی
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
22 خرداد 91 12:04
مي بينم كلي دارين به خواهراي من حسودي ميكنين من خيلي تيزم ها


آها ازون جهت که مادر و خواهر گلشون نزدیکشونن. وااای هدی جون ما دقیقا منظورمون خواهرات بودن
مامان نیایش
22 خرداد 91 12:06
ما شا الله دخملی چه قدر ماه شده خیلی نازه همه عکس هاش خدا برات حفظش کنه ممنون پیش ما اومدی ممنون از تبریکت ش د باشی
نرگسی
22 خرداد 91 12:16
قربونت برم مریم جون .. خداییش همین جوره که میگی ..
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
23 خرداد 91 9:07
آمديم، نبوديد، رفتم...
اما...
بازم ميام


بوس
مامان کوروش
23 خرداد 91 11:13
به به می بینم کــــــــــــــه دیروز کلی خوش گذشته
من نمی دونم این بچه ها چرا اینقد والدین آزارن
حالا دیگه به بچه پلو نمی دی ؟؟؟؟؟
عزیزم صبرمون از این بیشتر شه اسممون یه چی دیگه می شه
ولی دیدی وقتی می خوابن ادم می خواد ازشون هفت هشت تا داشته باشه


هفت هشت تا؟؟؟؟
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
23 خرداد 91 13:00
ميگما، مگه بچه ها تا كي شيطنت عجيب غريب ميكنن ياسمين ما يكي دوهفته است زده سيم آخر، ديروز ديگه قابل كنترل نبود،نميشد بگيريش، با همين قد 72-73 سانتيش (ريزه ريزه است) چهاردست و پا اشك ما رو درآورده- تازه ياد گرفته شاخ هم ميزنه، چنگ و نيشگون و موكشيدن هم كه استاده، نامرد ديروز تا خورديم من ومامانمو زد. من داشتم به ندا دلداري ميدادم گفتم تا يكي دوماه ديگه خوب ميشه ولي با اين توصيفات شما مثل اينكه اميدي به بهبودي نيست تازه دو دفعه براي گاز گرفتن من اقدام كرد كه موثر نبود و جا خالي دادم

کتک که نگو. محیا زمین خورد دوستم رفت بلندش کنه. یادش افتاده سری پیش تو همین اقدام کتک خورده اساسی. خودشو کشید کنار اما محیا رفت طرفشو یکی کوبیدش. منظورم مادر آناست. آبرومو برد..

خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
23 خرداد 91 13:02
اين ادبيات دخترت آخر منو ميكشه كاش اون هفته تهران بودين ميومدم يكي دوتا چي بارم ميكرد حال ميكردم


کاششششششششششششش
بودیم. اما بار کردن اختیار داری خواهر

مادر آیاتای
23 خرداد 91 16:04
جیگرشوبخورم.قابل تصوره چی کشیدی.وقتی تو بااینهمه انرژِی کم آوردی اگه من بودم تموم شده بودم.


نرگسی
23 خرداد 91 16:42
اون دامن شلواری و موهای بلندتو قربوننننننننننننن ..
انگار اینجا وب پرنیاست
بوسسسسسسسسس برای محیا جیگر که انقده بانمک حرف میزنه ..


مرسی عمه جون. از دست مادر تنبلش من مجبورم دست بکار بشم دیگه