محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

11/ فروردین/91

دیگه تعطیلات داره تمومم میشه و ماغصمون شده.. حس رفتن به بازارو ندارم. شما هم بخاطر سرفیدن و نخوابیدن دیشبت تا الان بیدار نشدی. بخاطر مهمونیها کمی زمان داروهات جابجا میشه. اما امیدوارم زود خوب بشی.. کمی به کارامون رسیدم  و خاله جون اومد دنبالمون و رفتیم جمعه بازار. برای رفتن کمی میوه تازه و .. خریدم. و دیگه رفتن باورم شد. بعد نهارعمو رضا با ماشین بابایی اومد دنبالمون و رفتیم چوبست. تو راه هم بهت نهار دادم خوردی. این روزها اصلا غذا نمیحوری و کلی لاغر شدی.  از اونجا هم رفتیم خونه داییهای بابا عیددیدنی. تا رسیدیم خبر دادن پارسا تصادف کرد و بابایی با عجله رفت. ما هم یه چند جایی رفتیم و با آژانس برگشتیم خونه مامان بزرگ. ازونور ه...
15 فروردين 1391

9/فروردین/91

از دست گریه های دیشب، تا حالا که ساعت 10صبحه خوابیدی.. روزهای آخر تعطیلیه و برنامه ها گره خورده. بابایی هم واسه گریه هات دیشب نخوابید. بیدار یشه تا ببینیم برنامه چیه. از تهران قراره همکارای بابا(محمدحسین اینا) بیان. دیروز که یه سری دیگه اومدن و زود رفتن. فردا هم باید عروسی بریم.. بعد بیدارشدن شما و بابایی دوباره رفتیم چوبست خونه عمه باباعلی. واای چه جماعتی و چقدر بچه اونجا بوذ. هوا هم بارونی بود و شما هم هی میرفتی بیرون. پارک دیشب هم که مزید علت شد و برگشتنی هی سرفه میکردی. بابایی همونجا موندو ما و عمه سمیه اومدیم. تا شب هم دیگه سرماخوردگیت کامل شد. تو راه دم بازار روز نگه داشتم و کلی سبزی خریدم. عمه اینا رو رسوندم خونشون و اومدیم خ...
15 فروردين 1391

7/فروردین/91

صبح با خاله جون سمانه رفتیم بانک و بعدش هم اونقدر خسته بودم که تا نهار خواب بودم. شما هم  با خاله جون وحیده خونه دوستش  و بعدش قرار بود که با مهرناز بریم پارک جدیده دم خونشون تا با وسایلش بازی کنی. اما خوابت میومد و خوابیدی و بابایی خواست ببرمون خونه مامان بزرگ میگفتی نمیام چون خوابت میومد. رفتیم دنبال امیرحسین و رفتیم چوبست. مامان بزرگ براتون جگر کباب کرد و بعدش هم رفتیم خونه عمه بابایی و شب برگشتیم خونه مادرجون.
15 فروردين 1391

6/فروردین/91

صبح اونقدر خسته بودی که برای اولین بار تا 11 صبح خواب بودی. باورکردنی نبود. آخه شما هم مثل من عادت به زود بیدار شدن داری. بعد بیدار شدنت شیر میخواستی اما یادت اومد شیشه ات خونه مادرجونه. گفتی مانی شیر نخوریم. شیرم خونه مادرجونه.. من فدات بدم که دیگه قدرت تشخیصت کامل شده. اینکه الان کجایی و کی کجاست. بخصوص اینکه پوشک بی پوشک و سرپات میکنم و جواب میده. هرچند اگه من یادم بره شما هم هرجا باشی کارتو میکنی اما میگن طبیعیه. کم کم یاد میگیری. تا اینجاش واست خیلیه. شما قبل تعطیلات هیچی نمیدونستی و. الان به همت مادرجون کلی پیشرفت کردی. صبحونه رو که خوردی خونه عمه فاطمه رفتیم. الان هم برگشتیم خونه مامانم بزرگ و عمو رضا داره ماشینو میشوره و...
15 فروردين 1391

5/فروردین/91

صبح که بیدار شدیم بابایی اصرار داشت ببرمت حموم تا ترو تمیز بری چوبست. اما ترسیدم سرما بخوری. لباسامو پدرجون برد اتوشویی و من هم رفتم تحویل گرفتم. برای شلوارم هم خیاطی رفتم و ساعت 9:30راه افتادیم سمت چوبست تا تو مراسم عمو محراب جون که شهید محله بابا ایناست شرکت کنیم. با عمه سمیه شیرینی فروشی رفتم. شما هم کمی تو ماشین خدا رو شکر خوابیدی و برای شیطنتهات انرژی ذخیره کردی. این هم جوجوکهایی که بهشون میگفتی غاز کته و تا عصر از 4 تا چیزی نمونده بود. تو این عکس هم یکیش گم شده.. این غازها رو هم عمه مریم میبره تا برای مهمونی امشب بکشن و شما از اینهمه قساوت قلب آدم بزرگها تعجب کردی.. اینجا هم داری براشون میرقصی ...
15 فروردين 1391

29 اسفند 90

صبح به عشق سفره هفت سین بیدار شدیم و چیز خوشگلی  از آب درومد. موهای مادرجونو هم بعد از سه سال رنگ ریختیم و شما هم تا تونستی سر و دستت و مبل رو رنگی کردی. بعد با خاله جون حموم رفتی و الان هم بدون نهار خوابیدی... بعد خواب سنا اومد و بیدار شدی و نهار خوردی و همه رفتیم سر خاک. این هم اولین غذای سنایی: باباعلی هم اومد اونجا و  یه حال و هوایی داشت. مخصوصا سر خاک عموم که تمام عید بچگیهامون اونجا خلاصه میشد. شب هم با مهرناز اینا ماهی شب عید روخوردیم و بابایی شام اینجا خوابید تا فردا صبح سال تحویل رو خونه مادرجون کنار هم باشیم. اینهم ماهی بدون تزیین: ...
8 فروردين 1391

28 اسفند90

صبح 6:30 بیدار شدیم. هنوز عادت نکردیم تا دیر وقت بخوابیم. از سرما تو خونه ایم و منتظریم مهرناز اینا بیان.. سر ظهر قشنگ برف بارید.. کمی بعدش خوابیدیم و خاله جون سمانه که تا روز آخر سرکار بود اومد و با هم رفتیم خرید عید و تا شب بودیم و از شلوغی نمیشد برگردیم. زنگ زدیم به امین جون و نیمساعت تو سرما ایستادیم تا آقا بیاد و بساط موندن خونه ما رو جمع کنه. کلی چیز برای سفره هفت سین خریدیم. شب هم گه اونقدر اینجا شلوغ بود که نمیشد بساط هفت سین پهن کنی. خاله جون هم برات یه شورت کیتی خرید تا نجسش نکنی.. اما زود پوشیدی و خیسش کردی.. اینجا هم در حال کمک به مادرجون هستی و داری آجیلها رو مخلوط میکنی.. ...
8 فروردين 1391

24/ اسفند/ 90

صبح بخیر امروز تو مهد عکاس میاد و من هم لباس نوت رو آوردم تا بپوشی.. امیدوارم مثل سری قبل عکسای خوبی بگیری.. خدا بخواد فردا عازم میشیم و امیدوارم همه چی خوب باشه.   من که نمیدونم چرا دلم گرفته.. شاید جمع شدنها کنار هم یاد کسایی رو که نیستن بیشتر خالی میکنه.. بخصوص که تولد خاله جون اول فروردین بود و همش موهای خوشگلشو رنگ میکرد و تو تولدش از بس برامون با ادا میرقصید خسته میشد ..چه پاک و مهربون و معصوم بود.. خاله جون سی و دومین بهار زندگیتو ندیدی و رفتی.. و محیای عزیزو که برای اومدنش بی تابی میکردی  دیگه نمیتونم بنویسم بگذریم، این هم چند تا عکس از امروز صبح پرنیا که بعد رفتن مامانش دوست نداشت بره...
8 فروردين 1391

26 اسفند 90

صبح بسختی بیدار شدم و کنی اتاقی که توش لنگر انداختیم ( خاله جون وحیده ) رو مرتب کردم و بعدش هم جمعه بازار.. خیلی شلوغ بود اما حال و هوای عیدشو دوست داشتم. بعدش نهارو کمی چرت و ساعت 4 حاضر شدیم که بریم جشن عبادت پریسا. اولش خواب بودی اما مهرناز و کیک و دست زدن و .. رو که دیدی حالت جا اومد. اونجا هم شورت آزمایشی پات بود و پوشکت نکردم و کیمی بهت دوتا بادکنک جایزه داد. یه مسواک هم پریسا داد. بابایی هم با زنگ و اس ام اس پیشرفت پروژه رو دنبال میکنه...خلاصه کلی خوش گذشت بهمون بگمونم به اون هم خونه مامانیش بد نگذره.. تا برگشتیم خونه دوباره خوابیدم. تا الان که برای شام بیدار شدم. میایم شمال همش کسلم. شبا هم شما بهونه گیری و گریه...
8 فروردين 1391