محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

25 اسفند 90

صبح زود از خواب بیدار شدیم و ساعت 7 آماده حرکت بودیم. یازده صبح رسیدیم بابل. تو راه فقط یکساعت خوابیدی. ازونجایی که هیچوقت صبحها حرکت نمیکردیم، اینبار متفاوت بود. تو یه دور پیچ جاده، ماهیت از شیشه افتاد و بابایی رفت براش آب گرفت. بعد نهار رفتم آرایشگاه و تا  7شب طول کشید. بعدش خیاطی و ... شما هم امروز کاملا پوشک نشدی. فعلا که دم عیدی گندکاری اساسی رو فرشا نداشتی. اما هنوز هم مشرف به قضیه نشدی. اکیدوارم هرچه سریعنر پروژه رو به پیشرفت بره.. شب اونقدر خسته بودیم که با اینکه همه جمع بودند من و شما خوابیدیم.. ...
8 فروردين 1391

23/ اسفند/ 90 - چهارشنبه سوری..

صبحت بخیر!!! امروز چهارشنبه سوریه و من ناراحتم که شمال نیستیم. علیرضا هم اس ام اس زد که حتما بریم اما مگه میشه..ایشاله رفتیم ، مثل هر سال چهارشنبه سوری سوری برگزار میکنیم.. تازه مادرجون هم آش ترش میپزه چقدر دلم میخواد.. صبح کاملا بیدار بودی. ظاهرا دیشب خوب خوابیدی خدا رو شکر.. من هم کار بانکی داشتم و با شما رفتم. تو ماشین نشسته بودی و از پشت شیشه منو دم عابر بانک میدیدی اما کلی گریه کردی و دخمل خوبی نبودی.. این هم از سفره هفت سین مهد: ( دیگه عکسش دزدی نیست بخدا . خودم گرفتم) ما هم کمی دیر رسیدیم و دوستات داشتند نرمش میکردن. دوییدی طرفشون..تو رو خدا نگاشون کن. من هم که دوربین همرام نبود و موبایلم لرزه گیر نداره...
24 اسفند 1390

پست آخر سال

امروز آخرین روز کاری ما تو سال 90 هست و سال کاری خوبی بود و من همشو کار کردم . آخه سالهای پیش مرخصیهای استعلاجی و زایمانم کمی شرایط کاریمو خراب کرده بود و خدا رو شاکرم که به من و شما و بابایی سلامتی داد تا کنارهم باشیم و یکسال رو با همه دغدغه ها و چیزهای خوب و بدش بتونیم به خوشی سپری کنیم. امیدوارم سال بعد، بهتر از امسال و با حذف بدیها و بدبیاریها، برای ما و دوستانمون باشه.. شاید تا مدتی اینجا نباشیم اما قول میدم هر روز تو لپ تابم وقایع رو ثبت کنم و وقتی دستم به اینترنت پر سرعت مرجان افتاد همه رو تو وبلاگت بذارم.. خیلی دوست داشتم تا عید رو دور سفره کوچیک سه نفره خودمون جمع بشیم اما خوب، نشستن کنار سفره بزرگتر ها هم ...
24 اسفند 1390

22/ اسفند/90

صبح بخیر. امروز الکی دیر راه افتادیم. البته داشتم لباس جشنتو میپوشیدم آره امروز تو مهد عمو شهرام میاد و قراره جشن نوروز بگیرید... منم خوشگلت کردم و چون تازه بیدار شده بودی چشات میسوخت و میگفتی مانی چشام کور شده .. و این هم بچه ها که آماده شدن برن جشن... هستی جان یه کم فاصله بگیرید از هم !!! اینقدر لاو نترکونید بردیا خان هم که دیروز سلمونی رفته: این هم بچه های کلاس بالایی که منتظرن برن جشن: بهتون خوش بگذره. خانم سیفی گفت که نمیشه مامانها بیان جشن و فیلم بگیرن.. مامان آویسا گلی هم لطف کردو از دخملم عکس انداخت!!! با کلیک رو اسمش، برید تو وبلاگش ببینید.. بقیه رو...
23 اسفند 1390

19/ اسفند /90

گلم امروز 28 ماهه شدی و 28 ماهه که درکنار مایی و شمع کوچولو ولی پرنور خونمون شدی. همیشه تا هستم زوشن بمونی!! صبح دوباره نتونستم تا دیر وقت بخوابم. رفتم تو اتاق تا با خیال راحتتر ساک شما رو جمع کنم..داشتم نهار درست میکردم که خاله ندا زنگ زد که میان اینجا نهار. من هم یکی دوتا قزل آلاء رو بیشترش کردم و بعدش افتادم به جون حموم و توالت !! بابای محمد حسین (همکار بابایی) هم زنگ زد که شام میان.  من هم که بساط آش رشته رو پهن کرده بودم گفتم سخت نگیرم و با یه ماکارونی کنارش امشبو پیش ببرم.. از شیطنتای شما دوتا نمیگم که دیگه بیخیال شدم از گفتنش..باباها هم کمی کفری شدند که چیه هرروز شماها باید با هم شام و نهار بخورین. ما هم گفتیم...
21 اسفند 1390