19/ اسفند /90
گلم امروز 28 ماهه شدی و 28 ماهه که درکنار مایی و شمع کوچولو ولی پرنور خونمون شدی. همیشه تا هستم زوشن بمونی!!
صبح دوباره نتونستم تا دیر وقت بخوابم. رفتم تو اتاق تا با خیال راحتتر ساک شما رو جمع کنم..داشتم نهار درست میکردم که خاله ندا زنگ زد که میان اینجا نهار. من هم یکی دوتا قزل آلاء رو بیشترش کردم و بعدش افتادم به جون حموم و توالت !!
بابای محمد حسین (همکار بابایی) هم زنگ زد که شام میان. من هم که بساط آش رشته رو پهن کرده بودم گفتم سخت نگیرم و با یه ماکارونی کنارش امشبو پیش ببرم..
از شیطنتای شما دوتا نمیگم که دیگه بیخیال شدم از گفتنش..باباها هم کمی کفری شدند که چیه هرروز شماها باید با هم شام و نهار بخورین. ما هم گفتیم ما که اینجا کسی رو نداریم مجبوریم واسه اینکه آخرهفته ها دق نکنیم یه روز بریم و یه روز بیایم.. خلاصه اونقدر موندن تا آشه آماده شد و با هم 7 غروب رفتیم پایین تا با محمدحسین اینا کمی 7حوضو بگردیم بعد بیایم خونه شام بخوریم..
چقدر تو مسیر آتیش سوزوندین !!! تو اتاق پروها که نزدیک بود در رو از جا بکنید
با هزار زحمت آوردمیتون خونه و شام رو آماده کردیم وشما هم قبل شام خسته بودی و خوابیدی چون از 8 صبح بیدار بودی..
خلاصه تو شیطنتای تو خونه اش همراهیش نکردی و پای cd خوابت برد..