محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

16/ اسفند/90

1390/12/21 9:52
نویسنده : مامان مریم
542 بازدید
اشتراک گذاری

صبح گلم بخیر.. صبح زود رفتم آزمایشگاه دم خونه تا نمونه بدم برای دکتر هفته بعدم.. شما هم بعد اتمام کارم با بابایی اومدی آزمایشگاه. هرچند کاملا خواب بودی...

بابایی هم طفلکی خیلی دیرش شد.ما با ماشین سریع اومدیم اما اون خیلی دیر رسید..

دم مهد تحویلت دادم و اومدم سرکار.. امروز تصمیم گیری برای شهریه ها انجام میشه.. منتظر نتیجه جلسه ایم..

هیچی دیگه گفتن باز هم باید صبر کرد. ظاهرا یه سری از مامانها خوب حرف زدند... بگذریم!!

سه اومدم دنبالت و کمی با بردیا الاکلنگ سوار شدین و بعد بردیا و مامانش راه کمی رو با ما اومدند و ازین بایت خوشحال شدی ووقتی که پیاده شدند شروع کردی به جیغ و گریه که بردیا بیاد خونمون... امان از عشق امان امان:

هربار فقط یکدومتون به ما نگاه میکردین:

جدیدا به تاب علاقمند شدی

 خونه 56 تا پله رو اومدیم بالا تازه یادم افتاد کلید خونه توی ماشینه. آخه در حیاط باز بود و نیاز به کلید نداشتم تا برش دارم.. همیشه از باز بودن در حیاط خوشحال میشم اما اینبار مجبورم کرد دوباره 56تا برم پایین و دوباره 56 تا بالا اوه و در رو باز کنم. شما هم بچه خوبی بودی و رو پله ها نشستی تا من بیام.. همیشه اینکار و با علاقه خاصی انجام میدی.. یعنی هر وقت بهت گفتم محیا اینجا بشین تا من برم فلانجا و برگردم سریع میشینی و تا بیام تکون نمیخوری و وقتی برگشتم لبخند رضایت بمن میزنی. من فدای چیز فهمیت بشم گلم..

شیرتو دادم خوردی و لباسامو عوض کردم و رفتیم 7 حوض بگردیم..ماهی فروشی دم خونه هم که مکان مورد علاقه اته..

ما که هفت سین نمیندازیم و همیشه خونه مادرجون یا مامان بزرگیم. اما قول میدم برات ماهی بخرم. پارسال تا رسیدیم خونه ماهی بیچاره رو با ناخنهات از وسط دونصف کردی

تو یه مغازه هم که یه آقای بی ادب نذاشت کالسکه رو تو مانتو فروشی ببریم علیرغم اینکه جادار بود  مغازش و من هم گذاشتمت گوشه ای دم در.. باهاش دعوا کردم و رفتیم..

کمی مانتو فروشی و بقیه جاها دور زدیم.. یه شال یاسی برای مانتو ام و به رنگ گلهاش خریدم ( همون مانتویی که تو کیش پوشیدم) آخه نواه و هنوز شمال نپوشیدمش. طرح دار و شلوغ پلوقه. برخلاف مانتو نرگسی و واقعا هرجا برم دل صابخونه رو کلی شاد میکنه.. حالا عکسشو میذارم..دوسه تا مانتو و پالتو میبرم. بقیه اش تیره و ساده ان. گفتم این یکی فرق کنه بهتره!! تازه جاهایی که کمی مهذب باشم درش نمیارم، شاده خوبه..

ساعت 7 برگشتیم خونه. چند روزه تو پارکینک دوچرخه پسر همسایه رو میبینی و دلت میخواد سوار بشی. آخه برات بخرم کجا بذارم گلم. کجا سوار بشی؟؟ تو شمال هم بذارم که زیاد نمیریم. واسه ماهی یکی دو روز؟؟ نمیدونم بابابایی مشورت کنم ببینم چی میگه..

 برای شما هم یه کیف خریدم تا با دمپایی رو فرشی و کلاهت، قرت کامل بشه.. اینم عکساش:

بابایی هم اومد. شاممون هم که آماده بود. خوردیم و بابای یهم از شرکت ماهی قزل الا و مرغ آورد و من هم خیلی خسته بودم و حوصله شستن و فریز کردن نداشتم..هر چند ماهی پاک شده بود..

ساعت 9 بود که نقش زمین شدم و نفهمیدم شما دوتا کی خوابیدین..فقط 12 شب بابایی رو از خواب بیدار کردم که تی وی بدبخت رو خاموش کنه..آخه کنترل زیر دست و پاش بود..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (10)

مامان ملینا
16 اسفند 90 14:06
مامان محیا خیلی با سلیقه ای
مامان هلیا
16 اسفند 90 14:16
سلام دختر شما هم خیلی ناز و ملوسه .
خدا خواهرتون رو بیامرزه . من سال 82 برادر 30 ساله ام رو از دست دادم و سال 88 پدرم رو . از دست دادن عزیزان غم سنگینیه.
خدا دختر گلتون رو واستون نگه داره . باز هم به ما سربزن خوشحال میشیم .


حتما ممنونم خدا بیامرزشون
نایسل
16 اسفند 90 22:05
هزار هزار بار ممنون منم براتون بهترین آرزوها رو دارم کنار همسر و بچه هاتون سال های سال شاد و خشبخت باشیددددد دوست دارم مهربونم
نایسل
16 اسفند 90 22:06
حتما اگه مامان شدم میام ازت یاد میگیرم عشقم هزار هزار بار ممنون


مرسی گلم
مامان محمدرضا
17 اسفند 90 9:20
بابا آخر سلیقه ، چه تقویم قشنگی
راستی نمونه؟ دکتر؟ خیر ایشاالله به قول محمد رضا نه کمی نگران شدم.
براتون آرزوی سلامتی و شادکامی دارم


نه عزیزم چیز خاصی نیست چهارماه یه بار چکاب کلی و آزمایش میدم. بقول باباعلی ما خانمها خودمونو دوست داریم.. سینوزیت داشتم که رفع شد..مرسی گلم
مامان بردیا
17 اسفند 90 10:42
ممنون از کمک دیروزت.
بردیا هم از لحظه ای که پیاده شدیم تا صبح برای باباش در مورد سوار شدن توی ماشین محیا حرف زده. هی میگفت بریم ماشین محیا.


آخی.. میگم امان از عشق. نه بابا کاری نکردم.
مامان ریحانه
20 اسفند 90 10:47
هزار ماشااله محیا خانمی شده دیگه باید فکر جهیزیه باشی
مامان آراد(خاطره)
20 اسفند 90 12:26
سلام..محیا خانوم مبارک باشه..به سلامتی...
از ما هم دیدن کن ..خوشحال میشیم


ممنونم خاله چشم لطف کردی بما سرزدی
شهره
20 اسفند 90 12:27
سلام ...من مامان ساغر هستم..
از آشناییتون خوشحال شدیم...در ضمن وسایلات مبارک باشه.
به ما هم سر بزن


چشم حتما لطف کردی خانمی
مادر آیاتای
20 اسفند 90 15:34
خیلی باحال تعریف میکنی. دقیقا هیجان همیشگیت رو از طرز نوشتنت هم میشه فهمید. خیلی خندیدم. حدس میزدم با اون مانتو فروشه دعوا کنی. کار خوبی کردی. بعضییهاشونو باید زد، دعوا کافی نیست


ای ول الحق که دوست خودمی