23/ اسفند/ 90 - چهارشنبه سوری..
صبحت بخیر!!!
امروز چهارشنبه سوریه و من ناراحتم که شمال نیستیم. علیرضا هم اس ام اس زد که حتما بریم اما مگه میشه..ایشاله رفتیم ، مثل هر سال چهارشنبه سوری سوری برگزار میکنیم.. تازه مادرجون هم آش ترش میپزه چقدر دلم میخواد..
صبح کاملا بیدار بودی. ظاهرا دیشب خوب خوابیدی خدا رو شکر.. من هم کار بانکی داشتم و با شما رفتم. تو ماشین نشسته بودی و از پشت شیشه منو دم عابر بانک میدیدی اما کلی گریه کردی و دخمل خوبی نبودی..
این هم از سفره هفت سین مهد: ( دیگه عکسش دزدی نیست بخدا . خودم گرفتم)
ما هم کمی دیر رسیدیم و دوستات داشتند نرمش میکردن. دوییدی طرفشون..تو رو خدا نگاشون کن. من هم که دوربین همرام نبود و موبایلم لرزه گیر نداره و پرنیای پر جنب و جوش مات افتاد طفلکی:
تو پژوهشکده هم خبری نیست . فقط مامور جمع کردن عیدی از همکاران برای اشخاص خاص شدم و تازه کارم تموم شد و اومدم اینجا.. گزارش سالیانه نانو رو هم فردا میفرستم..
امروز دیگه نمیشه خونه دوقلوها بریم. باید خونه باشیم !!! از طرفی خوبه. به آخرین کارای خونه میرسم و ساکمو جمع میکنم..
راستی از چیزهای بامزه ای که میگی و من تازه یادم افتاد بنویسم. علیرغم اینکه خیلی دلت برای شمال و بچه ها تنگ شده؛ اما چون مادرجون بهت گفت که محیا ما اینجا مای بی بی نداریم، دیگه دلتنمیخواد بری اونجا. دیشب به بابایی گفتی بابا علی خونه مادرجون نمیریم. اونم ذوق زده گفت پس خونه مامان بزرگ میریم و شما گفتی نه اینجا باشیم سنا بیاد خونمون. مادرجون میگه بی بیبی اَخه!!! و از اینکه مادرجون به پوشک مبارکتون توهین کرد ناراحت شدی..
ظرفی که توش پستونکای بچگیتو توش نگه میداری همش دستته. رفتی سر کمدت و گفتی مانی پستونک بیده!! من هم شیشه گنده شیر اسباب بازیتو دادم دستت. گفتی نه مانی!! این شیشه شیره!!پستونک میخام..و من در واقع خجل شدم..
و من باز هم طلا گم کردم..
چند روز پیش انگشتری رو که با زنجیر به دستبندت وصل بود و موقع تولدت مادرجون خرید، رفتم تو دستت تست کنم. گیر دادی که دستت باشه و من هم چون دیدم شاید تو یه سوراخ بندازیشو گمش کنی سریع ازت گرفتم و درحالیکه جیغ میزدی، من هم دویدم تو اتاق خواب و تا بیای یه جایی مخفی اش کردم. اما الان مگه یادم میاد کجا؟؟ بخدا همه جا رو گشتم.. دعا کن تا فردا پیداش کنم که تو عید دستت باشه..
ساعت دو و نیم زدیم بیرون. اومدم مهد دیدم خوابی. این هم از بچه ها:
چقدر باحال خوابیدن. اون هم که بیداره دوست خارجی محیا ایناست.
همونجور ژولی وولی بردمت تو ماشین.. اما بیدار شدی.. دم بانک در خونه کمی مرتبت کردم و رفتیم به کارامون رسیدیم. از امیرکبیر هم برای عمو محمد ( شوهر خاله بابای مهرناز) به سفارش خودش یه پیرهن مردونه خریدیم و اومدیم خونه. فعلا خبری از چهارشنبه سوری نبود.
بابایی هم زودتر اومد. وقتی زنگ زدم شرکت آقا رضا گفت مریم خانم به حرف علی که گوش نمیدی اما از من گوش کن. نکنه امشب هم بری خرید..گفتم نه خیالت راحت باشه تازه از خرید برگشتم..
ساکارو برای آخرین بار بستم. آخه هربار من میبندم و شما بهم میریزی. یه ساک وسیله فقط از زیرمبل و میزها پیدا کردم. راستی انگشترتو هم ته چمدون پیدا کردم. مطمئن بودم یه جای خوب گذاشتمشون..
کمی گذشت و خاله ندا زنگ زد و گفت بیرون همه جا تعطیله و اومدن خونه ما. با آجیل چهارشنبه سوری. من و شما و بابایی زیاد میل نداشتیم اما سه تاییشون اونقدر از مغزها خوردند که کارشون به نبات و نعناع داغ کشید تا موقع رفتن هم می نالیدند!!!
این هم شهری شر:
واای خونه رو تازه برای آخرین بار جارو کشیده بودم. اونقدر پوست آجیل و مداد رنگی و .. پرت کردین که نگو.. خونه بازیتو اونقدر تکوندین که ستوناشو هر گوشه ای پیدا میکردم.. بعد هم ما درحال چرت و عمو امیر گفت باید ایزل ببینم..
تموم که شد و رفتن، من و بابایی همونجا روی زمین بیهوش شدیم..و نفهمیدم که شما کی خوابیدی.. تا ساعت 6 صبح که بیدار شدم ماهواره و تی وی روشن بود..