محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

18/ فروردین/91

صبح که بیدار شدم خیلی کار داشتم و باید تمومش میکردم تا شب مهمونی بریم..بعد عمه زنگ زد که نهار بریم خونشون بومهن..اولش قبول نکردم آخه تو توان خودم نمیدیدم. اما مگه بابایی راضی میشد؟!! خلاصه رفتیم تا بومهن.. این هم محیا تو راه خونه عمش: دخملی هم هر جا باشه بهش خوش میگذره.. بخصوص این جور جاها که زیاد تحویلش میگیرن. فاطمه و محیا و طاها: برای عروسکای فاطمه تولد گرفتین و خودت هم شدی عروس و کلی رقصیدی.. نهارمون خوردیم و نذاشتین بخوابیم و طاها اینا قرار بود برگردن تهران و ما هم 4 راهی تهران شدیم. اما به تصادف دو ماشین و ترافیک سنگین برخوردیم و ساعت 7 خونه بودیم.  فقط لباسامونو عوض کردیم و با محمدحسین ا...
2 ارديبهشت 1391

19/ فروردین/91

صبح بابایی باید با ماشین میرفت سرکار. آخه عصری ازونجا باید بیاد دانشگاه ما. من هم نه حس سرویس داشتم ونه اینکه با همکارم هماهنگ کنم. بخصوص که دیدم صبح بارون شدیدی هم میباره..  از بابایی خواستم که زودتر بیداربشیم و اول ما رو برسونه دانشگاه و بعد خودش بره.. فرض کن از نارمک تا ولنجک و بعد اون از ولنجک تا جاجرود. اونهم تو ترافیک یه روز بارونی.. ما خوب رسیدیم و ساعت 7:10 بود و تو مهد هم فقط خاله رویا بود . من هم واسه اینکه بابایی دیرش نشه صبر نکردم تا دوستات و خاله بهار بیاد و اومدیم دم پژوهشکده و بابایی رفت.. در آزمایشگاهها رو ازین سنسوریها و انگشتی کردن. قاط زده بود و وا نمیشد و من تا 8:30 که دکتر کنعانی بیاد پشت در بودم.....
20 فروردين 1391

16/ فروردین/91

با برنامه جدید صبحگاهیت عادت کردی و تو مهد از خواب بیدار شدی.. من هم یه سر تو دانشگاه به کارام رسیدم و الان هم دارم روال کار رو بعد اینهمه نبودن بدست میگیرم.. خوش باشی..   فردا فرصت خوبیه تا به کارای خونه برسم.. چند تا عکس از خودتو و دوستات: دخترای شیطون: دارید کار دستیتونو که راجع به فصل بهاره بما نشون میدین.. پرنیا گلی: و ریحانه خانم: عصری هم با بابایی قرار گذاشتیم و رفتیم 7 حوض یه دوری زدیم و شما و بابایی با هم یه ساندویچ هایدا خوردین و برگشتیم خونه   ...
19 فروردين 1391

15/ فروردین/91

امروز اولین روز کاری برامون بود و چون ساعت یه ساعت جلوتر اومده کمی استرس داشتم که دیر برسم. بموقع راه افتادیم و خوب رسیدیم.  چون پوشک نداشتی یه کم برنامه هامونو تغییر دادم. باید سرپات میکردم اما خواب بودی. تو مهد هم همینطور.. تو راه مامان هستی رو دیدیم. اونهم این پروژه رو تو عید با موفقیت انجام داده بود. ایشاله دانشگاه رفتنتون..  اولش خاله بهاره کمی عقب نشینی کرد و گفت نکنه مهد رو نجس کنین و من هم گفتم که اگه همراهی کنین اتفاقی نمیافته.. آخه خاله مهدیه هم به درخواست خودمون ازو نجا رفته بود ومن ترسیدم با این مربی ( خاله نازی) که خیلی هم جدید نیست نتونید سر دستشویی خوب کنار بیاید. ببینم عصری توضیحشون چیه..امیدوارم بخ...
16 فروردين 1391

14/ فروردین/91

صبح زود بیدار شدم و وسایل رو جمع کردم و گوشت و سبزیهای خرد شده رو از فریزر خاله جون برداشتم و دیگه 9 صبح راه افتادیم بسمت تهران.. دیگه همه جا خلوت شده بود و می بایست ترافیکی نباشه. شما که خواب بودی اما برای اونا خداحافظی سخت بود.. دیگه 13 رسیدیم تهران. تو راه چندبار سرپات کردم و خدا روشکر بدون دردسر اومدیم..از دیدن ماهی ها چه ذوقی میکردی.. استراحت و جابجا کردن وسایل و آماده شدن برای سرکار فردا، تا شب طول کشید..اگه دایی جون عباس برای درد و دلش زنگ نمیزد و حالمو نمیگرفت همه چی خوب بود.خدا رو باز هم شکر.بسلامت رفتیم و برگشتیم.  شما هم تا نی نی  داداشی و دوچرختو دیدی خیلی ذوق کردی..با اینکه عصری 3 سا...
15 فروردين 1391

نگاه کلی به تعطیلات

َمهمترین کاری که تو تعطیلات کردیم انجام موفقیت آمیز پروژه پوشک گیری بود.. مادرجون طفلک خیلی همت کرد و صبوری به خرج داد.. تو هیچ مهمونی و حتی خونه مامان بزرگ اصلا آبروریزی نکردی اما تو خونه مادرجون از لوس شدن زیاد لج میکردی و گریه و جیش و بعدش آروم میشدی.. اما بالاخره تموم شد و الان حسابی رو غلطک افتادی.. اولش فکر میکردم خوش نگذره چون برنامه ریزی خاصی برای این 20 روز نداشتیم. اما خدارو شکر خوب بود.. همه جا رفتیم و من و بابایی تو تصمیماتمون برای رفتن به خونه اقوام انعطاف زیاد به خرج دادیم و سعی کردیم که هرجا میریم خوش بگذرونیم.. جای خواهرم خیلی خالی بود..اما همه، ثانیه هاشون رو با خنده ها و شیطنتها و حرفها و حرکاتت گره ز...
15 فروردين 1391