18/ فروردین/91
صبح که بیدار شدم خیلی کار داشتم و باید تمومش میکردم تا شب مهمونی بریم..بعد عمه زنگ زد که نهار بریم خونشون بومهن..اولش قبول نکردم آخه تو توان خودم نمیدیدم. اما مگه بابایی راضی میشد؟!!
خلاصه رفتیم تا بومهن.. این هم محیا تو راه خونه عمش:
دخملی هم هر جا باشه بهش خوش میگذره.. بخصوص این جور جاها که زیاد تحویلش میگیرن.
فاطمه و محیا و طاها:
برای عروسکای فاطمه تولد گرفتین و خودت هم شدی عروس و کلی رقصیدی..
نهارمون خوردیم و نذاشتین بخوابیم و طاها اینا قرار بود برگردن تهران و ما هم 4 راهی تهران شدیم. اما به تصادف دو ماشین و ترافیک سنگین برخوردیم و ساعت 7 خونه بودیم.
فقط لباسامونو عوض کردیم و با محمدحسین اینا قرار گذاشتیم و حرکت کردیم. بخدا روح و رمق نداشتم.. دوباره قضیه مثل عیددیدنیهای شمال شده بود. ازین خونه به اون خونه + ترافیک تهران. اما چه میشد کرد.
ازونجایی که آقا رضا اینا تا قبل تلفن ما (7:30) غروب استراحت میکردن و میدونستم اصلا برایشب عجله ای ندارن، قبلش ازشون قول گرفتم تا زودی شام بخوریم و برگردیم. خونه حاج آقا محتشمی هم م خراسون و خیلی دور بود. اما خیلی خوش گذشت. بخصوص با وجود دختراش.. شما هم با بچه ها تو حیاط کلی بازی کردی..
علیرغم تمام تلاشم 12:30شب رسیدیم خونه..