محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

1/ بهمن/90

دیگه بهمن هم اومد و با خودش حسابی بهمن بپا کرد..علیرغم اینکه هوا خیلی خوب بود... صبح تو ترافیک وحشتناکی موندیم و ساعت 8:30 کارت زدم..شما هم حسابی خواب بودی.. مادرجون زنگ زد که بعد از ظهر نریم..خیلی نگرانن. آخه برف بهمن شوخی بردار نیست.. در ضمن امشب سالگرد تمام عزیزانیه که تو حادثه ریزش کوه تو جاده هراز و سقوط اتوبوس تو دره 150 متری، تو سال 83 از دست دادیمشون..و من هم تو اون اتوبوس بودم و خدا رو شکر چیزیم نشد.با یه امداد غیبی... خدا به پدر و مادرشون صبر بده چون اکثرا بین 18 و 30 سال و دانشجو بودند و برای امتحانات یا بعد امتحانات و برای رفع خستگی میرفتن خونه هاشون..   ببینیم تا عصر هوا چطوره..همه چی دست خدا...
8 بهمن 1390

30/ دی/90

صبح ساعت 9و نیم بیدار شدیم چون دیشب خوب نخوابیدم سرم درد میکرد..امروز موندیم خونه تا کمی به کارها برسم و درس بخونم .آخه فردا خدا بخواد عازم هستیم... ما تو شمال یه نوع مرکبات داریم بنام دارابی و دیشب بابایی اسمشو به عمو امیر توضیح میداد.. شما هم امروز بمن گفتی مانی دارابی میخوام   و من از تعجب شاخ درآوردم که شما چطور از تو حرف بزرگترها همه چی رو یاد میگیری.. از صبح چند بار گفتی دلم درد میکنه و  نعناع و چهل گیاه با نبات بهت دادم و خوردی... الان هم مامان سنا زنگ زد تا براش  پوشک بخرم. پس باید الان بخاطرش برم بیرون... فردا همه منتظر شمان تا بریم... بابایی پیشنهاد داد تا بریم خونه شهریار اینا..من هم از خدا خواست...
1 بهمن 1390

29/ دی/ 90

صبح ساعت نه بیدارم کردی و دستتو گذاشتی رو صورتم و گفتی مانی بیدارشو صبحونه بخوریم. پنیر بخوریم ... و خوشحال ازین بودی که چشم وا کردی تو خونه و کنارم بودی...من هم همین احساسو داشتم نازگلم...خوشحالم که دختری دارم که اینجور روون و پاک احساساتشو بمن منتقل میکنه...بابایی هم که صبح زود با ماشین رفت و ما هم قرار امروزم با دوستامونو کنسل کردیم.. با هم رفتیم بیرون و یه دور جانانه بعد مدتها زدیم و قبلش چند تا عکس ازت گرفتم  مانی بریم دیده!!! محیا سرتو بالا کن... حالا نه اینقدر بالا... همش تو راه چیز میز میخوروندمت تا تو کالسکه بمونی.. این هم فرشاد که خیلی ازش میترسی...(...
1 بهمن 1390

28/ دی/90

سلام دخمل ناناسم!!! صبح تو مهد با دیدنم بیدار شدی و گریه کردی و محکم بهم چسبیدی تا نرم. من هم بردمت تو راهرو کمی دورت بدم تا بهتر بشی...یهو چشمت به کلاس خاله رویا افتاد و با خوشحالی ازم خواستی که ببرمت اونجا.. من هم بردمت و خاله رویا با آغوش باز پذیرفتت... من هم رفتم سرکارم تا خاله رویا با شگرد خوبش شما رو تحویل خاله بهاره بده.. کاش همه مربیهای مهد تجربه اونو داشتن...نمیدونم چطور هم کارشو خوب انجام میده و هم تو دل شما اینقدر جا وا کرده... فکر کنم گشنه ات بوده خدا کنه زودی بهتون صبحونه بدن... عصری شاید با خاله سمی و خانم دکتر عسگری ( استاد دوره لیسانسم که همیشه به ما لطف داره) بریم بیرون یه دوری بزنیم و خوش بگذرونیم..&nb...
1 بهمن 1390

27/ دی/ 90

صبحت بخیر گلم.. صبح تو خونه بیدار شدی و بعد دوباره تو ماشین خوابیدی..پمپ بنزین رفتم و تو دانشگاه هم جلوی در اصلی رو بسته بودند کلی دور زدیم تا کارت خون پیدا کردم و نزدیک بود دیر انگشت بزنم.. تو مهد همه نیومده بودند.. اما هستی و پرنیا جیگر اونجا بودن و تا هستی دیدت گفت محیا و بعد پرنیا گفت هیسسس!!! محیا خوابه و من هم از این دو خوشگل که اومدن بالای سرت عکس انداختم ... شما هم چشمی باز کردی و دوباره خوابیدی... خوشبحالت با این دوستای مهربون..راستی شمال که بودیم هر کی ازت میرسید محیا جون کی رو دوست داری میگفتی هستی...خوشبحال هستی!!! تو قسمت نظرها مامان بردیا خوب راجع به هستی نوشته... صبح همکارام زنگ ز...
28 دی 1390

26/ دی/ 90

سلام گل گلدونم. صبحها که نصفه نیمه خوابی و شیرتو میخوری و من قربون صدقه ات میرم و بوست میکنم تا لباساتو بپوشونم، نمیدونی چه ذوقی میکنی و با چشای بسته لبخندی تحویلم میدی و خودتو لوس میکنی... چه کیفی میکنم من !!! و بابایی از تو آشپزخونه میگه میشه یواشتر، کله صبحی!!! و من جواب میدم آخه نمیدونی این دخمل من چه نازی میریزه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. بخصوص اینکه امروز جنت پریده بوده و یاد روزهای پیش میافتادم که بجای این اداها کلی جیغ بنفش به همسایه ها نثار میکردی..بایدم امروز شاد باشم..ایشاله همیشه خوش اخلاق باشی ناناس.. تحویل خاله بهاره دادمت و اومدم سرکار.. دوربینم دیشب تو ماشین جا موند و عکسی برات نگرفتم.. یه مطلب قشنگ مامان...
27 دی 1390

25/ دی/ 90

امروز روز از نو روزی از نو. اومدیم سرکار!!! تو کلاس چشاتو باز کرد یو دوباره خوابیدی..خیلی ناراحتم که خواب رو به دوستات و اسباب بازیها ترجیح دادی... روز خوبی داشته باشی... مادرجون الان زنگ زد و گفت ساعت 6 صبح دوباره زلزله اومده..خدا رحم کنه... اونا بعد رفتنمون همش از حرفها و کارات یاد میکنن و کلی به کارات میخندن..مادرجون هم همچنان سرگرم کارای روزهای اخیره..طفلکی... تا رسیدم خونه شروع گردم به گشتن گردنبند و طی توضیحاتی که دادم پیداش کردم خدا رو شکر. کمی مهربون تر شدی و به اصطلاح جنت پرید..البته با کلی اسپند و دعا خوندن و از این حرفها..کمتر به ما حرف زور میگفتی و لج میکردی.. بابایی هم زود اومد و چون براش شعر کامل...
26 دی 1390

یه خبر بد - بعدش یه خبر خوب

چند روزه متوجه شدم که گردنبند محیا که با گوشواره هاش ست بودن نه خونه مامانمه و نه خونه خودم...همه جا رو هم گشتم و نبود..ازونجاییکه هر روز واسش عکس میندازم دیدم که آخرین بار 24 آبان گردنش بوده... حتی با اون میاوردمش مهد..نمیدونم اصلا درش آوردم خودم یا نه، و یا درش آوردم کجا انداختمش..مغزم داره میسوته...این چندمین چیزه که از طلاهاشو گم میکنم.. گوشواره اش انگشتر فیروزه خودم...دعا کنین پیدا بشه..آدم دلش میسوزه خوب... یادش که میافتم دپرس میشم..باید بیشتر دقت کنم.. و اما... با اینکه میدونستم گشتن خونه یعنی گرد گیری فکر گردنبنده نمیذاشت درسمو با خیال راحت بخونم...در نتیجه شروع کردم گشتن.. حتی جاهایی که عقل جن هم نمیرسید..و بالاخره ...
26 دی 1390

23/دی/ 90

صبح جمعه بعد بیدار شدن کمی درس خوندم تا خاله جون به کارهاش برسه و با هم بریم جمعه بازار..چون فردا قرار بود برگردیم تهران خیالم راحت بود که با آرامش خرید کنم.  یه بلوز خوشگل برای خودم گرفتم. چیزی که  تو تهران و کیش هم پیدا نکردم...ای ول به جمعه بازار خودمون!!! محیا و سحر دختر دایی: علیرضا هم با اون لباسش تیپ زده که بره از رو درخت نارنگی بچینه...خوشتیپه عمه: ساعت سه نهار خوردیم و کم کم همه اومدن برای حلیم پزی اربعین...بچه های خودمون و دختر خاله هام.. امسال حلیممون خیلی خوب در نیومد...گندمش پوست کنده نبود و لعاب نداد..خدا ازشون قبول کنه...طفلک مادرجون دست تنها بود و دیگه زورش نمیرسه همه ...
25 دی 1390