25/ دی/ 90
امروز روز از نو روزی از نو. اومدیم سرکار!!! تو کلاس چشاتو باز کرد یو دوباره خوابیدی..خیلی ناراحتم که خواب رو به دوستات و اسباب بازیها ترجیح دادی...
روز خوبی داشته باشی...
مادرجون الان زنگ زد و گفت ساعت 6 صبح دوباره زلزله اومده..خدا رحم کنه...
اونا بعد رفتنمون همش از حرفها و کارات یاد میکنن و کلی به کارات میخندن..مادرجون هم همچنان سرگرم کارای روزهای اخیره..طفلکی...
تا رسیدم خونه شروع گردم به گشتن گردنبند و طی توضیحاتی که دادم پیداش کردم خدا رو شکر.
کمی مهربون تر شدی و به اصطلاح جنت پرید..البته با کلی اسپند و دعا خوندن و از این حرفها..کمتر به ما حرف زور میگفتی و لج میکردی..بابایی هم زود اومد و چون براش شعر کامل خوندی برات دفتر نقاشی جایزه خرید..
خیلی دل درد داشتم و در کنارش درس.اتاق خواب دیدن داره شده بازار شام و من هم تا امتحان 4 شنبه رو ندم دست بهش نمیزنم...هر چند شما و بابایی نذاشتین خوب تمرکز کنم...
شام خوردیم و با کلی گریه تی وی رو خاموش کردم و خوابیدی..