یه خبر بد - بعدش یه خبر خوب
چند روزه متوجه شدم که گردنبند محیا که با گوشواره هاش ست بودن نه خونه مامانمه و نه خونه خودم...همه جا رو هم گشتم و نبود..ازونجاییکه هر روز واسش عکس میندازم دیدم که آخرین بار 24 آبان گردنش بوده...
حتی با اون میاوردمش مهد..نمیدونم اصلا درش آوردم خودم یا نه، و یا درش آوردم کجا انداختمش..مغزم داره میسوته...این چندمین چیزه که از طلاهاشو گم میکنم.. گوشواره اش انگشتر فیروزه خودم...دعا کنین پیدا بشه..آدم دلش میسوزه خوب...
یادش که میافتم دپرس میشم..باید بیشتر دقت کنم..
و اما...
با اینکه میدونستم گشتن خونه یعنی گرد گیری فکر گردنبنده نمیذاشت درسمو با خیال راحت بخونم...در نتیجه شروع کردم گشتن.. حتی جاهایی که عقل جن هم نمیرسید..و بالاخره تو یه جا جواهراتی قدیمی پیداش گردم..بمیرم واسه خودم که فکر میکردم حواس پرتم اما گذاشته بودمش تو یه جای امن...اما باور کنید بعد پیداشدنش هم یادم نیومد که من گذاشته باشمش اونجا...
خودم عادت دارم که کلی کار غیرارادی خوب انجام میدم اما بعدش یادم نمیمونه...مثل ترمز زدن ناخودآگاه تو رانندگی که همیشه بعدش تعجب میکنم که چطور اینکارو زمانیکه فکرم کاملا جای دیگه بود انجام دادم..خوب زنی گفتن، حس شیشم و هفتم و n امی گفتن
خوب خدا رو شکر پیدا شد..حتما براتون یه شیرینی میذارم اینجا