23/دی/ 90
صبح جمعه بعد بیدار شدن کمی درس خوندم تا خاله جون به کارهاش برسه و با هم بریم جمعه بازار..چون فردا قرار بود برگردیم تهران خیالم راحت بود که با آرامش خرید کنم.
یه بلوز خوشگل برای خودم گرفتم. چیزی که تو تهران و کیش هم پیدا نکردم...ای ول به جمعه بازار خودمون!!!
محیا و سحر دختر دایی:
علیرضا هم با اون لباسش تیپ زده که بره از رو درخت نارنگی بچینه...خوشتیپه عمه:
ساعت سه نهار خوردیم و کم کم همه اومدن برای حلیم پزی اربعین...بچه های خودمون و دختر خاله هام..
امسال حلیممون خیلی خوب در نیومد...گندمش پوست کنده نبود و لعاب نداد..خدا ازشون قبول کنه...طفلک مادرجون دست تنها بود و دیگه زورش نمیرسه همه کارها رو بکنه...من و بقیه دختر ها هرکی به فکر کارهای خودمون و بچه ها بودیم...
سحر و سنا:
شب خوبی بود..آخر شب هم رفتیم با دختر خاله هام و پسر خاله هام دم خونه مامان بزرگم ( چهلستون) اش گوشت نذری بگیریم..چقدر ماجرا داشتیم... و ساعت 12 شب برگشتیم خونه مادرجون
مانی و دخملی:
این هم عکس حلیم زنی خونه مادرجون
امید پسر همسایه - خاله جون وحیده - امین - علیرضا - دایی جون وحید لوووس و مانی و عکاس هم احسان
این هم یه عکس دیگه با حضور پسر دایی احسان