محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

22/ دى/90

1390/10/25 11:44
نویسنده : مامان مریم
421 بازدید
اشتراک گذاری

صبح سالم بیدار شدیم دیگه پس لرزه هم نداشتیم...شما هم کله سحر لباس پوشیدی و رفتی تو مرغدونی سراغ پیکی نیز...

این هم نرگس های خونه پدرجون که خودش عاشقشه:

مادرجون بدش میاد که هاپو رو بیارن تو حیاط واسه همین گذاشتنش تو این خرابه طفلکی رو:

اسمش funny  هستش که عمو محمد بابای مهرناز روش گذاشت...کلی با دیدنش عشق میکردی..

بعدش هم رفتین سراغ کبوتر که سحر در پی انتخاب اسمی براش بود که تا شب ناپدید و ظاهرا خوراک گربه همسایه شد و چه کرد سحر و چه اشکها که نریخت.. و قرار شد دادگاه که باز شد بره از آقای براری همسایه که تو خونشون گربه هست شکایت کنهنیشخند...نامه اش رو که نوشته بود..پدرجون هم گفت بیا بعنوان شاهد پاش امضاء کنم..قهقهه حالا اینا همش حدسه ها

من هم کمی درسم رو خوندم و البته با چرت و بعدش رفتم آرایشگاه..ماشین که نداشتم و دایی جون وحید هم تصادف کرد و ماشینش تو تعمیرگاه بود..

مادرجون هم گندم پاک میکرد برای حلیم:

وسط میدون امیرکلا، یهو یه ماشین از پشتم دنده عقب میاد و میزنه به من و نقش زمینم کرد..اگه بدونی چقدر ترسیدم..آخه رو دستی که پلاتین دارم افتادم..با دختر خاله ام زهرا بودم...پسره هم بجای عذر خواهی کلی دری وری گفت. من هم هیچی نگفتم و اومدم خونه به دایی جون گفتم . اون هم زنگ زد آژانسی که فهمیدم این پسره راننده اونجا بود و آمارشو گرفت و با رئیسش صحبت کرد..

عصری هم همه آماده شدن که برن مراسم ختم یکی از بستگان و بابایی زنگ زد که بیاد دنبالمون تا بریم  خونه عمو ساحل اینا... اولش فکر کردی داریم میریم تهران..کلی تو ماشین گریه کردی که سنا میخوام..سنای خودمه اما کم کم که باهات حرف زدم قانع شدی..

این هم سنا جونی:

از کنار آژانس که رد شدیم بابایی نگه داشت و کلی بخاطر بی ادبیش که چرا با خانم مُتُشَخصش نیشخنداینطور حرف کرد باهاش صحبت کرد و اونهم کلی عذرخواهی کرد و من هم دلم خنک شد..تو این دورو زمونه هر کی خطا میکنه طلبکار هم میشه بخدا..چه رویی دارن مردم..

اولش با خاله سارا دوست نبودی و اون هم با شکلات و عروسکاش زودی دلتو بدست آورد...

این هم آریا مهر ناناس:

 

شب برگشتیم خونه مادرجون..تو راه همش برای بابایی شعر میخوندی..یعنی یه توپ دارم قلقلیه و عمو پلیسه رو تا آخرش و بدون کمک و صحیح خوندی....و دل بابایی غش رفت و قرار شد برات جایزه بخره...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

عمه نرگس
25 دی 90 23:32
خدارو شکر به خیر گذشت مانی..
عمه نرگس
25 دی 90 23:38
ای جووووووووونم گل نرگس منم میخوام خوب
مانی بلافاصله بعد از اینکه فرستادم که چرا لپتابتو نبردی گفتم آخخخخ من خودم نادم و پشیمانم عزیزم آخه بگو مسافرت اونم خونه مامان وکنار فامیلا اونم با بچه مگه وقت میشه آخه ؟ شما به بزرگی خودتون ببخشین


نه بابا این چه حرفیه..نادم جان