محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

24/ دی/90

امروز اربعین امام حسینه...و ما باید عصری برگردیم تهران..مادر جون با اون همه کارش نتونست شما رو از پوشک بگیره و شما هم که کلی لوس شده بودی و بد اخلاقی زیاد کردی و به ریز و درشت حرف بد میزدی..با عصبانیت میگفتی برو!بیو! گمشو!!! و اونقدر با مزه میگفتی که من نتونستم بقیه رو کنترل کنم تا نخندن...فقط به دایی جون و عمو محمد ( شوهر خاله) نمیگفتی.حتی به پدرجون هم رحم نکردی صبح با بروبچ رفتیم ح عمومی.. واای چقدر خوش گذشت..شما کمی موندی و گریه کردی و مهرناز اومد دنبالت و بردت خونه شون...اونجا هم بهت خوش گذشت و برای نهار برگشتیم خونه مادرجون.. کمی خوابیدم تا بابایی اومد دنبالمون و شما از تو خونه مادرجون تا تهران خونه خودمون خواب بودی و تو خونه ب...
25 دی 1390

21 / دی/ 90

امروز تو مهد جلسه اولیاء است . واسه همین صبح کلاستونو برای جلسه آماده میکردن.. و من شما رو تو کلاس بغلی گذاشتم..خوشت نیومد و خواستی بری کلاس خودت. بردمت و پشت سر هستی هم اومد. آرمان هم تو کلاس خالی دراز کشیده بود.. خواستم برم که زدی زیر گریه.. نگام به صندلیهای دم در افتاد...گفتم بچه ها امروز خاله مهدیه میخواد براتون تولد بگیره...صندلی بذارم بشینین و شما سه تا خوشحال نشستید رو صندلی و منتظر شروع تولد و من اومدم بیرون.. الان عذاب وجدان داره دیوونه ام میکنه که چرا گولت زدم...دیگه بهم اعتماد نمیکنی..ساعت 11 میام میبینمت گلم...   ساعت 11 جلسه اولیا و مربیان بود و مربی روانشناسی و یوگا و مدیران بودن و من دیر رسیدم و چن...
25 دی 1390

22/ دى/90

صبح سالم بیدار شدیم دیگه پس لرزه هم نداشتیم...شما هم کله سحر لباس پوشیدی و رفتی تو مرغدونی سراغ پیکی نیز... این هم نرگس های خونه پدرجون که خودش عاشقشه: مادرجون بدش میاد که هاپو رو بیارن تو حیاط واسه همین گذاشتنش تو این خرابه طفلکی رو: اسمش funny  هستش که عمو محمد بابای مهرناز روش گذاشت...کلی با دیدنش عشق میکردی.. بعدش هم رفتین سراغ کبوتر که سحر در پی انتخاب اسمی براش بود که تا شب ناپدید و ظاهرا خوراک گربه همسایه شد و چه کرد سحر و چه اشکها که نریخت.. و قرار شد دادگاه که باز شد بره از آقای براری همسایه که تو خونشون گربه هست شکایت کنه ...نامه اش رو که نوشته بود..پدرجون هم گفت بیا&n...
25 دی 1390

20/ دی/ 90

سلام و صبح بخیر!!!! امروز صبح عین یه دسته گل بیدار شدی و گفتی مانی شیر!!!! ...من هم بالاسرت با شیر ایتاده بودم و به نگاه معصومت نگاه میکردم...حیفم میومد فرصت رو از دست بدم و برم سراغ دوربین..تاگفتی شیر دادم دستت...حال کردی..گفتم دتری داروهاتو میخوری؟ گفتی آره و من هم سریع دادم خوردی.. واااای چه ملوس و حرف گوش کن شدی آدم حال میکرد..با خودم صدتا بچه تو فامیلت باشن یه دونه اش به دختر گلم نمیرسن...چرا هستن اما از بابایی انتظار نداشتم... خوب میبخشیمش...یهو متوجه نبود چی داره میگه!!! و روزمونو با خنده شروع میکنیم... روز خوبی داشته باشی گلم. تو راه پله که میرفتیم خونمون یهو گفتی مانی دوستت دارم...پرسیدم باز کی رو د...
21 دی 1390