21 / دی/ 90
امروز تو مهد جلسه اولیاء است . واسه همین صبح کلاستونو برای جلسه آماده میکردن.. و من شما رو تو کلاس بغلی گذاشتم..خوشت نیومد و خواستی بری کلاس خودت. بردمت و پشت سر هستی هم اومد. آرمان هم تو کلاس خالی دراز کشیده بود..
خواستم برم که زدی زیر گریه.. نگام به صندلیهای دم در افتاد...گفتم بچه ها امروز خاله مهدیه میخواد براتون تولد بگیره...صندلی بذارم بشینین و شما سه تا خوشحال نشستید رو صندلی و منتظر شروع تولد و من اومدم بیرون..
الان عذاب وجدان داره دیوونه ام میکنه که چرا گولت زدم...دیگه بهم اعتماد نمیکنی..ساعت 11 میام میبینمت گلم...
ساعت 11 جلسه اولیا و مربیان بود و مربی روانشناسی و یوگا و مدیران بودن و من دیر رسیدم و چند تا سوالم از روانشناسه موند..
اومدم دنبالت تا بریم یه راست شمال..تو راه همش گریه میکردی که بریم دریا آب بازی و بعدش هم مهرناز میخوام...خیلی این روزها بد اخلاق شدی..نمیدونم چرا به عکسهای هفته پیشت نگاه میکنم که همش میخندیدی دلم ریش میشه...
اونقدر نق زدی که اومدم پشت پیشت نشستم و همش میگفتی نخواب. من هم که اگه چشام تو پیچ جاده باز باشه حالم بد میشه اما مگه میذاشتی..دیگه نزدیکای آمل خوابیدی و در خونه بیدار شدی و با کلی ذوق رفتی سراغ بچه ها...
تا رسیدیم زلزله اومد و شما تو حموم بودی. وااای چه وحشتی بود..سریع دویدم سمت حموم و لخت برده بودنت تو حیاط البته با پتو و تو این سرما...منو بگو که به دلم صابون زدم که امشب یه دل سیر بخوابم...آخه روز کاری خسته کننده ای داشتم...
از وحشت همه تو حال خوابیدیم.. بابایی هم که پیش مامانش بود.. من هم هرچه طلا تو خونه مامانم داشتم بستم به خودم که اگه زلزله دوباره اومد چیزی داشته باشیم که چند روز زندگی کنیم..مامان آینده نگرتو میبینی...
خلاصه همه با کت و کاپشن خوابیدیم...
این لباسها رو خاله جون عسل برات دوخت و تا رسیدیم داد بهت:
دیگه تا عید برات لباس تو خونه نمیخرم راحت شدم..