محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

10/ بهمن/90

سلام صبح بخیر...من امروز ساعت ده امتحانمو میدم و شرش کم میشه...تو رو خدا دعا کنین هر چه خوندم رو پس بدم.. برمیگردم..  من اومدم..امتحان خوب بود.. سولات ملموس بودن...اما یکی رو جابجا نوشتم و دوتاشو ناقص..اما نمره مهم نیست میدونم دوره اش رو رد کردم... اتفاقا تو یه تیکه جزوه ام که پاره اش کردی چند خط نوشته بود که از اون هم یه سوال اومد..خوب بود ننداختمش... امروز عکاس اومده مهد تا ازتون عکس بگیره..راستش عکسهای پاییزت خیلی خوب شد و من هم با این دوربینم مدام درحال گرفتن عکس هستم..سفارشی برات ندادم و گفتم بخاطر کثرت جمعیت ایندفعه اونایی که عکس نگرفتن بگیرن... دم خونه تصمیم گرفتم بریم 7 حوض دور بزنیم... رفتیم و چند تا شال خر...
12 بهمن 1390

9/ بهمن/90

صبح همگی بخیر... این دسته گل رو پدرجون از حیاط خونشون چید و من هم آوردمش سر کارم تا روحیه مون وا بشه.. از بی خوابی دیشب سرم درد میکنه و حجم کار اینجا...وااای خدایا مددی...امروز تومهد نخوابیدی و خدا با من یار بود تو ماشین خوابت برد و آروم گذاشتمت سرجات و خودم کنارت خوابیدم..قبلش به خاله ندا زنگ زدم که بیدارمون نکنه، طفلک خودش خواب بود و من بیدارش کردم...عیبی نداره..اون زیاد وقت داره بخوابه.. من ازین اتفاقات  چند ماه درمیون برام پیش میاد.. خلاصه یک ساعتی با آرامش خوابیدم و بیدار که شدم رفتم سراغ جزوه ام.. خوب خوندم تا شما بیدار شدی و غذا خواستی..تا اومدن بابایی بچه خوبی بودی و من هم پیشرفت زیادی داشتم..اما وقتی اون اومد...
10 بهمن 1390

8/ بهمن/90

صبح دوباره کشان کشان آوردمت دم ماشین.. دیگه حسابی چاخالو شدی و نزدیک بود بندازمت زمین.. تو مهد هم بیدار شدی و رفتی بغل خاله مهدیه و من هم اومدم سرکار..خیلی کار دارم و سرم شلوغه...مطالبتو که تایپ کرده بودم تو پستات گذاشتم و خیالم راحت شد...دلم برای دوستامون هم خیلی تنگ شده بود... امیدوارم تو مهد بهت خوش بگذره..  امروز بر خلاف همیشه زود اومدم دنبالت و چقدر ذوق کردی..خاله بهاره گفت پرنیا بخاطر مسواک زدن مرتب جایزه گرفت و خوبه که تو مهد رو اینچیزها باهاتون کار میکنن..گفتی مانی بریم خونه مساک بزنیم.. البته شما هم میزنی اما نامرتب.. فرصت داشتیم تا پس از مدتها تاب بازی کنی.. اینجا بود که مادر پانیذ گفت: پا...
9 بهمن 1390

7/بهمن/90

صبح زود با گروه عظیمی من جمله فاطمه همسایه که امشب بله برونشه رفتیم جمعه بازار و برات کلی کش مو و جوراب شلواری و جوراب خریدم... بعدش بابایی اومد دنبالمون و اومدیم تهران.. با اینکه خونه کلی شلوغ بود اصلا گریه نکردی و قیافتو اخمو کردی و سر کوچه رفتی تو خواب..من قربونت برم که همه چی میفهمی و ریختی تو خودت....و تا تهران خواب بودی.. جاده خلوت و خوب بود...الان هم خودتو با اسباب بازیهات سرگرم کردی و بغل بابایی داری بازی میکنی و جالب اینکه اسم هیچکس رو نمیاری..من فدات بشم که کنار میای...دوست دارم نازنینم... عصری هم با بابایی کلی گرگ بازی کردی و خونه رو حسابی بهم ریختی و نجس کردی و نمیذاشتی پوشکت کنم...در عین حال جیشتو هم نمیگی...
8 بهمن 1390

4/بهمن/90

صبح دایی جون قاسم اومد و بابت تشکر از حرفهای دیشبت برات پاستیل خرید..و چقدر خوشحال شدی و براش کلی شعر خوندی و گفتی مرسی دایی جون... اصلا این روزها واسه هیچ کاری منو نمیخوای...شستن و لباس پوشیدن و غذا دادنت با بقیه بخصوص خاله جون وحیدست و اصلا نمیذاری درس بخونه... امروز تعطیله و بچه ها همه میان اینجا...سحر زنگ زده که بریم خونشون اما من اصلا حوصله ندارم...فقط دوست دارم خونه مادرجون باشم..بخوابم و درس بخونم و بیاد ایام مجردی کلی حال کنم..همه عصری رفتیم خونه سنا و سحر و ازونجا خاله جون عسل اومد دنبالمون و شام رفتیم خونشون( بالاخره تسلیم شدم).. محیا با سنا دختر داییش: خیلی بارون شدیدی می بارید و شما هم نس...
8 بهمن 1390

6/ بهمن/90

صبح با دختر خاله هام قرار گذاشتم که بریم استخر و شما تنها پیش مادرجون بودی...ماجرای درزیکلا و خاله خدیجه ام بماند وااای که چقدر خندیدیم...چقدر خوش گذشت...دو برگشتیم خونه و مینا هرچه اصرار کرد نهار نموندم..بی دخترم هرگز... شما هم از صبح خونه خاله جون رفتی و بعدش با مادرجون رفتی حموم...طفلکو از کار و زندگی انداختی . نه مغازه میره و نه به کارهای خودش میرسه فقط گند کاریهای شما رو جمع میکنه و عشق میکنه و قسمم میده که تو خونه خودمون کاری به کار خرابکاریهات نداشته باشم و دعوات نکنم..آخه مگه من صبر و تحملم مثل اونه مگه... بعد از ظهر خوابیدیم و بعدش من رفتم سرخاک خاله جون...شب هم همه دوباره جمع شدند و کلی براشون رقصیدی و شعر خوندی و حرف زدی ...
8 بهمن 1390

5/ بهمن/90

صبح زود که خاله جون وحیده میرفت امتحان کلی گریه کردی و  نمیذاشی بره.. بیچاره شبش هم از دستت نخوابیده بود.. صبح باباییومد و ماشینو داد بما تا کمی دور بزنیم...شما وقتیکه منتظرش بودی فرشاد دیونه رو دیدی..اونم  عربده کشید و خیلی ترسیدی.. کمی دور زدیم و بابایی رو رسوندیم و برگشتیم... تو راه هم دم مغازه کلی برای دایی جون وحید بهونه گیری کردی.. اخه من موندم که چطور برت گردونم تهران... فعلا راحتم اما روزهای اول برگشتن واسم خیلی سخت میشه...اینجا هم داری برنامه مورد علاقتو نگاه میکنی: امروز کمی درس خوندم و عصری هم با دخترخاله هام رفتیم بابل گردی و کیمی و خواهر مهرسا (عاطفه) هم بود و خوش گذشت.. و تازه اومدم تا بعد شام بریم...
8 بهمن 1390

3/ بهمن/90

صبح بابایی اومد و رفتیم دنبال کارای بانکی و شما موقع رفتنمون اصلا محل به ما نذاشتی و تازه در رو بستنی و گفتی برو...همش با خاله جون وحیده سرگرم بودی و بچه ها همه مدرسه بودند..ما هم که مرخصی..بعد نهار هم  کلی لج کردی و حسابی خوابت میومد..طوری که پدرجون خواست ببرتت خونه سنا نرفتی و گرفتی خوابیدی...کمی بعد علیرضا اومد و برات شیر خشک و شیر گاو خرید تازه با خاله جون رفتن گوشواره رو از زرگری آوردند چون نگینش افتاده بود...شربت سرماخوردگی هم خرید چون حس کردم داری خس خس میکنی و چقدر بموقع بود چون دیگه سرما نخوردی خدارو شکر...الان هم خوابیدی که تا عصر بچه ها بیان... مهرناز اومد و انگولکت کرد تا بیدار شدی..کلی ذوقیدی..نشستیم و عصرونه خور...
8 بهمن 1390

2/ بهمن/90

از صبح جایی نرفتیم و خونه بودیم و همه بچه ها اونجا بودند و کلی بازی کردی محیا همراه با مهرناز و سحر و مرجان و مرجان در حال کمک به خاله جون وحیده برای زفت و رفت محیا: چند تا عکس ناز از دخملم: و عصری هم سر خاک خاله جون رفتیم و شما هم اومدی و فاتحه خوندی... اون خانم چادری هم مادرجونه که همیشه با عشق میاد خونه دخترش و من از دیدنش اساسی میسوزم...   وااای اگه خاله جون بود مثل بقیه چه ذوقی میکرد از کارات و شیرین زبونیهات... تو آرامگاه چشات به قبر و عکس یه نی نی افتاد و خیلی ناراحت شدی و به همه میگفتی...از همونجا بچه ها سوار ماشین خاله جون شدند و یواشکی رفتند و شما وقتی متوجه شدی ن...
8 بهمن 1390