24/ دی/90
امروز اربعین امام حسینه...و ما باید عصری برگردیم تهران..مادر جون با اون همه کارش نتونست شما رو از پوشک بگیره و شما هم که کلی لوس شده بودی و بد اخلاقی زیاد کردی و به ریز و درشت حرف بد میزدی..با عصبانیت میگفتی برو!بیو! گمشو!!! و اونقدر با مزه میگفتی که من نتونستم بقیه رو کنترل کنم تا نخندن...فقط به دایی جون و عمو محمد ( شوهر خاله) نمیگفتی.حتی به پدرجون هم رحم نکردی
صبح با بروبچ رفتیم ح عمومی.. واای چقدر خوش گذشت..شما کمی موندی و گریه کردی و مهرناز اومد دنبالت و بردت خونه شون...اونجا هم بهت خوش گذشت و برای نهار برگشتیم خونه مادرجون.. کمی خوابیدم تا بابایی اومد دنبالمون و شما از تو خونه مادرجون تا تهران خونه خودمون خواب بودی و تو خونه بیدار که شدی و دیدی که برگشتیم چه به روز ما که نیاوردی
جاده هم شدیدا لغزنده و تصادف خیز شده بود و ما 6 ساعت تو راه بودیم..