محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

26/ دی/ 90

1390/10/27 8:55
نویسنده : مامان مریم
1,423 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل گلدونم.

صبحها که نصفه نیمه خوابی و شیرتو میخوری و من قربون صدقه ات میرم و بوست میکنم تا لباساتو بپوشونم، نمیدونی چه ذوقی میکنی و با چشای بسته لبخندی تحویلم میدی و خودتو لوس میکنی...

چه کیفی میکنم من !!! و بابایی از تو آشپزخونه میگه میشه یواشتر، کله صبحی!!! و من جواب میدم آخه نمیدونی این دخمل من چه نازی میریزه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. بخصوص اینکه امروز جنت پریده بوده و یاد روزهای پیش میافتادم که بجای این اداها کلی جیغ بنفش به همسایه ها نثار میکردی..بایدم امروز شاد باشم..ایشاله همیشه خوش اخلاق باشی ناناس..

تحویل خاله بهاره دادمت و اومدم سرکار..

دوربینم دیشب تو ماشین جا موند و عکسی برات نگرفتم..

یه مطلب قشنگ مامان امیرناز تو پستش گذاشته من که از اشک نتونستم تا آخرش بخونم...دخترم حتما بعدا بهش سر بزن و بخونش

http://amirnaz.niniweblog.com/post88.php

قبل کلاست آخرین جلسه کلاسمو رفتم و تا بهت برسم کمی دیر شد. ببشخید نازنینم. واسه همین پویا و باباش رفته بودن و شما ندیدیش و داد میزدی پویا کوش؟ پویای خودمه!!!! تو راه همش گریه میکردی شهریار بریم..

دم در خونه عمو رفتگر اومد سمت من و چیزی ازم پرسید و شما ترسیدی که نکنه بخواد ببرتت و در نتیجه بچه خوبی شدی...

قربون ژستت:

تو مهد این فرم رو دادن که به ازای شبهایی که مسواک کردین یه خونشو پر کنند. و شما میخواستی همشو رنگ کنی..

واقعا نمیدونم چطور از الان مسواک بزنم برات..اون هم بدون خمیر..چه فایده آخه..کاش تو مهد به ما آموزش بدن..

شیرتو خوردی

بعدش باز گذاشتمت تا کمی عادت کنی..اما همه تشکتو خیس کردی..خوب بود رو تشک نشسته بودی و شورت آموزشی هم پات بود..

بعد این دمپاییتو کشف کردی..گفتی مانی بپوشمش؟ زمین میخورم؟ آخ من فدات بشم که همه چی رو درک میکنی...

بعد برای شما و بابایی انار دون کردم با گلپر:

و شام خوراک ذرت و سویا با سیب زمینی سرخ کرده درست کردم..موقع شام هم بابایی تا برای خودش دوغ ریخت تا بخوره یهو گفتی بابایی دوغ نخور مانی بخوره!!! و از دستش گرفتی و دادی بمن...

با وجودیکه خیلی دوسش داری اما گاهی این کارات خیلی ناراحتش میکنه و واقعا براش دلسرد کننده است..نمیدونم چرا شاید علتش خودش باشه که با سوالهای نه چندان خوبی که ازت میپرسه ، من و خودش رو در مقابل هم پیش شما قرار داده. سوالهایی مثل اینکه منو دوست داری یا مامان رو؟ کجایی هستی؟ امیرکلا یا چوبست؟ بعد اینکه خوابیدی در این مورد باهاش خیلی صحبت کردم..و گفتم این سوالها اصلا خوب نیست و تاثیرش همین میشه که همیشه من رو در مقابل پدرش پیروز کنه...

بابایی هم واقعا دقت نکرده و بی منظور این سوالها رو پرسیده تا حالا و بعد حرفم ساکت شد و شاید متوجه اشتباهش شد..

بعد موقع خواب بابایی برای اینکه سربسرت بذاره کمی باهات الکی دعوا کرد..

و باباعلی در حال دفاع از خود در برابر چنگ دشمن:

گویا شکست خوردی و دست به دامن من شدی..

این قیافه از جنگ برگشتت خیلی خنده دار بود و بعدش اومدی گلومو با دو دست گرفتی و فشار دادی و گفتی مانی خفت کنم؟؟؟ تعجب

و من 4 شاخ موندم...آخه بچه این چیزها رو از کجا یاد گرفتی آخه؟؟

اصلا هم نذاشتین درسمو بخونم. تازه یه چیز جالب اینه که با خوندن چند صفحه مغزم داشت سوت میکشید که چرا موضوعات بهم ربط ندارن...آخرش فهمیدم برگه های کپی رو از آخر به اول منگنه کردم و از آخر به اول خوندم...بابایی هم کلی منو دست انداخت و خندید..

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مائده
27 دی 90 11:10
مریم خیلی با حالی
حالا خوب شد متوجه شدی که از آخر به اوله


))