27/ دی/ 90
صبحت بخیر گلم..
صبح تو خونه بیدار شدی و بعد دوباره تو ماشین خوابیدی..پمپ بنزین رفتم و تو دانشگاه هم جلوی در اصلی رو بسته بودند کلی دور زدیم تا کارت خون پیدا کردم و نزدیک بود دیر انگشت بزنم..
تو مهد همه نیومده بودند.. اما هستی و پرنیا جیگر اونجا بودن و تا هستی دیدت گفت محیا و بعد پرنیا گفت هیسسس!!! محیا خوابه و من هم از این دو خوشگل که اومدن بالای سرت عکس انداختم ...
شما هم چشمی باز کردی و دوباره خوابیدی...
خوشبحالت با این دوستای مهربون..راستی شمال که بودیم هر کی ازت میرسید محیا جون کی رو دوست داری میگفتی هستی...خوشبحال هستی!!!
تو قسمت نظرها مامان بردیا خوب راجع به هستی نوشته...
صبح همکارام زنگ زدند و گفتن که امتحان فردا کنسل شده و افتاده ده بهمن...نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت..
وقتی اومدم دنبالت یادم اومد که چکمه ات رو نیاوردم... یه دمپایی پلاستیکی ( محبوب خاله مائده) از صندوق عقب پیدا کردم و باهاش رفتیم خونه...خوش تیپ شده بودی اما ازت عکس ننداختم..
تو خونه هم بچه خوبی بودی و من به خیلی از کارهای عقب مونده ام رسیدم..
راستی قبل اومدن دنبالت رفتم یه زودپز خریدم...تا حالا استفاده نمیکردم چون تو شمال که غذا زود جا میافته مادرجون اینا اصلا بهش نیاز نداشتن و افتاده بود ته انبار..
اما اینجا من برای یه غذای جاافتادنی دو روز وقت صرف میکنم...خلاصه یه چیز شیکی هم هست ..آلمانیه و شبیهبه قابلمه های استیله..کلی باهاش ور رفتم و موقع پختن کلی حواسم بهش بود تا خدای نکرده اتفاقی نیفته...اما چقدر خوب بود..تو یه ساعت غذایی پختم که میشد انگشتتو بخوری
بابایی و شما خیلی خوشتون اومد..آخه بابایی غذایی که جا نیفتاده باشه رو نمیخوره..
شهریار هم بعد ده روز برگشتن خونشون و پروژه گرفتن شیرش بخوبی انجام شد..خوشبحال مامانش. من که نتونستم پروژه پوشکتو حتی ذره ای پیش ببرم..
اونقدر تو خونه کارهای جالب کردی و شعرهای خوشگل خوندی که ازش فیلم گرفتم..یاد که گرفتم برات میذارم...