10/ دی/90
امروز بابایی ماشینو میخواست و قرار بود ساعت دو بیاد پیش ما.. ما هم صبح با خانم ن اومدیم سرکار...شما هم که خواب بودی... الان تو دانشگاست و من نمیدونم بعد اینکه کارش تموم شد میره سرکارش یا با ما میاد خون..حتما از دیدنش خیلی خوشحال میشی... خیلی خسته ام...و نیاز به خواب اساسی دارم.. بابایی ساعت 3 اینجا بود . من هم شما رو برداشتم و رفتیم پیشش.. دیدم گلاب به روت کارخرابی کردی مهدیه جونو صدا زدم تا عوضت کنه..اما جیغ کشیدی و باهاش نرفتی من هم ازت خواستم تا خونه تحمل کنی..که نکردی و کلی جیغ کشیدی تا خوابیدی.. تو خونه هم کمی خوابیدی و بیدار شدی..اما من و بابایی یکساعتی خوابیدیم.... خونه که در کیفتو باز کردم دیدم پوشکا...