محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

10/ دی/90

امروز بابایی ماشینو میخواست و قرار بود ساعت دو بیاد پیش ما.. ما هم صبح با خانم ن اومدیم سرکار...شما هم که خواب بودی...  الان تو دانشگاست و من نمیدونم بعد اینکه کارش تموم شد میره سرکارش یا با ما میاد خون..حتما از دیدنش خیلی خوشحال میشی... خیلی خسته ام...و  نیاز به خواب اساسی دارم.. بابایی ساعت 3 اینجا بود . من هم شما رو برداشتم و رفتیم پیشش.. دیدم گلاب به روت کارخرابی کردی مهدیه جونو صدا زدم تا عوضت کنه..اما جیغ کشیدی و باهاش نرفتی من هم ازت خواستم تا خونه تحمل کنی..که نکردی و کلی جیغ کشیدی تا خوابیدی.. تو خونه هم کمی خوابیدی و بیدار شدی..اما من و بابایی یکساعتی خوابیدیم.... خونه که در کیفتو باز کردم دیدم پوشکا...
12 دی 1390

7/ دی/ 90

صبح زمستانی - بهاری دخمل گلم و دوستام بخیر!!!! خدا رو شکر پس از بارندگی و برف هوا بهتر شد..و  سرفه های شما هم کمتر...خدا رو شکر سرما خوردگی نبوده.. دخترم قویه و به این راحتیها که نباید سرما بخوره... این هم یه عکس از هوای پاک تهران به محض رسیدن تو مهد دیدم خاله رویا داره برای مامان صدف از شاهکاریهاش تعریف میکنه..مامانه هم با چه ذوقی میخندید و گوش میداد..  آخه یه مهد و یه صدف کچل و قلدر!!!!جیگرشو!!!! همه بچه ها تو کلاس بیدار بودن اما شما خوابیده بودی تا وقتی بیام...بعد پرنیا خابالو هم اضافه شد.. پویا هم بلبل زبونی میکرد و به آرمان میگفت آرمان گریه نکن ببین پای مامانت درد میکنه.. لباساشو در...
12 دی 1390

8/ دی/90 - کاشان

٥ شنبه صبح علیرغم اینکه بابایی اصرار کرد زود راه بیفتیم قبول نکردم آخه کلی کار داشتم و عمو امیر هم بعد نهار میومد..خلاصه 2 راه افتادیم و 8 دیگه خونشون بودیم.شما هم که تو راه کاملا خاب بودی و به ما هم خیلی خوش گذشت.. اونجا که رسیدیم بچه های عمه مهراب هم بودن و شما وروجکها شدین 5 تا... من دیگه نمیگم که چه به روز صاحبخونه اومد...هرچند شما تنها دختر اونجا بودی و خانمممممممم محیا و شهیار و یاسین و مهراب: عمو امیر سرگرمتون میکنه: اگه گفتی این شکل چیه؟ حسابی هم اینجا دعواتون شد و شهریارو چنگ زدی...این تنها کار بدی بود که تو مسافرت کردی و چقدر هم باباش ازین قضیه ناراحته بسه دی...
12 دی 1390

9/ دی/90

صبح تا بیدار بشم 9 بود و ده از خونه زدیم بیرون...اولش حمام فین و بعدش هم خانه های تاریخی و نهار و بعدش شهر زیرزمینی نوش آبادو دیدیم عمو علی- شهریار و بابا و مامانش- و این سمت هم باباعلی و مامانی و خاله کوثر ( که از شهرش تو عکس دور افتاده طفلک) و محیا و چندتا عکس با بابایی: اینجا محل شهادت امیرکبیره: واین هم چند نما از خانه های تاریخی( عباسیان - بروجردی و...): و این هم آقای چینگ چانگ با خانوادش ( بگمونم همه زنش بودن ). و بابایی در حال نظاره که اونا از شما خوششون اومد و اومدن طرفمون!!!! بعد من و بابایی باهاش...
12 دی 1390

6/ دی/90

امروز خیلی برف بارید و همه جا سفید پوش شده...البته سمت دانشگاه ما. حوالی خونه فقط بارون بود!!! چندتا عکس میذارم.. دم مهد با دیدن برف بیدار شدی و ذوق کردی و این ذوق با دیدن خاله سهیلا کامل شد و اومد گرفتت و برد تو کلاست..تکیه کلامش هم اینه که این دخر عشق منه...خدا حفظش کنه..زن بامحبتیه...خیالم این روزها از کلاست کمی راحتتره...آخه دیروز زیر فرشها رو موکت کردند تا سرامیکها اذیتتون نکنه.. به سختی تا نیمه راه بالا اومدم...ماشینم گیر کرد و دنده عقب سر خورد..ترمز دستی هم کار ساز نبود...خودمو باختم.. خدا همون آقایی که تو روز برفی دم جهاد میایسته و کمک میکنه( مثل سری قبل ) رو رسوند و ماشین رو همون حوالی پارک کرد و پیاده تا پژوهشک...
7 دی 1390

5/ دی/ 90

کلا شبها بد میخوابی و هی ووووووول میخوری و میچرخی...خوبه تو تخت نمیخوابی وگرنه تا صبح کله ات جای سالم نداشت مامانی، واسه همین صبح کجا پیدات کنیم خنده داره...زیر مبل رو متکای بابایی، زیر دست و پای خودمون.... چند مدل از خوابیدن محیا سر صبح پیش خاله جون وحیده که خوابیدی خوابشو بهم زدی.  طفلک میگفت ساعتی 50 بار بیدار شدم تا روی محیا رو بندازم... امروز تولدت دوستت آنا  پارسیانه!!! ( همسایه طبقه دوممون تو گلبرگ خونه آقای ریاضت)... از همینجا تولدش رو با هم بهش تبریک میگیم...ایشاله عاقبت بخیر بشه... آنا جون تولدت مبارک  این هم از کار امروزت تو مهد که با کمک خاله بهاره انجام دادین: ...
6 دی 1390

4/ دی/ 90

دیشب تا صبح ، مثل شبهای دیگه 180 تا ملق ( درست نوشتم) 360 درجه ای تو خواب میزدی...گفتم تا صبح سرما رو خوردی.. بله همین هم شد.. دیدم خس خس میکنی..رفتم کمی دارو بریزم تو بینیت شیرجه زدی و  ظرفش خورد به بینیت و خون اومد...همه جا رو خونی کردی و من و بابایی کله صبحی چی کشیدیم...تا خود دانشگاه از جفتش خون میومد و من خیلی ترسیدم..به رویا جون گفتم گفت موردی نداره از خشکی و آلودگی هواست...قرار شد امروز دکتر بیاد مهد و معاینه ات کنه... دلم نیومد از اون وضع خونی ازت عکس بندازم...زود خوب شو گلم تو مهد دوباره دچار توهم شدی و فکر کردی تمام نقاشی های رو دیوار و شما کشیدی و گفتی مانی ببین نقاشی کشیدم!!! بادکنکی هم که در نقش کره زم...
5 دی 1390

1/دی/90

صبح زود مادر جون بیدارمون کرد چون روضه ساعت 8 شروع میشد.. سریع آماده شدم و با کمک خاله جون وحیده آماده ات کردم...با دیدن بلندگو ها جا خوردی و کمی ترسیدی... اما چون همه اومده بدن مخصوصا مهرناز کلی ذوق کردی.... ساعت ده و نیم تموم شد و من هم رفتم چند تا کار بانکی داشتم رسیدم و نهار رو خوردیم و استراحت توپی کردیم... باقیمانده کادوی تولدت رو برداشت کردی و مادرجون و خاله جون چند تا cd برات خریدن و یکسره نگاه میکردی... این مدادها رو خاله جون وحیده خرید و زندایی زهره هم ظروف آشپزخونه علیرضا از رو منبر بیا پایین بچه بچه همسایه که خیلی شکـل صدفی بود اومده بود خونمون و شما اصلا خوشت نمیومد کسی ...
4 دی 1390

3/ دی /90

صبح روز شنبه و من حسابی تو محل کارم کار دارم.. چون همکارم شنبه ها نمیاد...تا دوازده به کارم رسیدم و پستها رو با تاخیر نوشتم و بعضی از دوستان خیلی بی قراری میکردن و لطفشون فوران کرده بود و منتظرمون بودن...مرسی از لطفشون...سمانه جون عاشق مرامتم به خدا.... ظهر کلاس داشتم و خودم تنها رفتم و بعد ازینکه برگشتم اونقدر مشغول بکار شدم که نفهمیدم که کی 3:10 شد...سریع جمع کردم و اومدم دنبال شما... تو خونه کمی جابجا کردن وسایل شمال رو داشتم..و شما هم به cd های جدیدت نگاه میکردی وبا ظرفات برای بابایی غذا پختی: اینا هم ساقه نی شکره که ازش قند درست میکنن..دوست بابایی داد و من و شما کمی ازش خوردیم!!!   ...
4 دی 1390