محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

24/آذر/90

صبح همراهی کردی و تا 9:30 خواب بودی و من هم خوابیدم...بیدار که شدی  گفتی مانی برو زیر پتو سرما میخوری.. صبحون خوردیم و رفتیم حموم...جلوی موهات رو هم کوتاه کردم.. منهم بعد شونه کردن موهات هی ازت عکس میگرفتم...گفتی مانی عکس نگیر cd  بذار... اینترنت خونه هم درست نشد و در واقع مهندس هنوز مودممو نیاورد... بابایی هم ازین بابت کلافه بود و تو خونه کاری جز خوابیدن نداشت...چون گلو درد هم داره قلیون رو هم خدارو شکر تعطیل کرد.. من هم کمی فولدر عکسها رو مرتب میکردم و شما هم میومدی رو میز کامپیوتر و اذیتم میکردی... بالا اومدنی با کمک مبل راحت بودی اما پایین اومدنی با کله میخواستی بیای و وقتی نمیتونستی میگفتی مانی کمک کن و ازین...
26 آذر 1390

23/آذر/90

سلام صبح نازدونه من بخیر... صبح باز هم بیدار نشده بودی. گذاشتمت تو جات و سپردمت اول به خدا و بعد به خاله بهاره...امروز قراره دکتر بیاد مهد...موضوع سوختگی پاهاتو به خانم سیفی گفتم تا دکتر ببینتت... کوچیکتر که بودی جز مواقع دندون درآوردنت، دیگه زخم پا نداشتی اما اخیرا همش پات سوختست... نمیدونم چطور تعویضت میکنن... خاله سارا هم راجع به پویا همینو میگفت... کاش مشکل حل بشه...خانم سیفی گفت از خاله سهیلا نظر میگیرن... روز خوبی داشته باشی گلم...سرم خیلی اینجا شلوغه...میبوسمت تا ساعت 3...   وقتی اومدم دنبالت خیلی خسته کارم بودم...و اعصابم خرد بود..کمکم کردی در رو ببندم..دست گلت درد نکنه مانی!! قربون او...
26 آذر 1390

21/آذر/90

امروز صبح تو مهد بیدار شدی و من خیلی خوشحال شدم...چون تا عصر دلم برات خیلی تنگ میشد.. بابایی هم که امروز سرکار نرفت و تو خونه خوابیده...خدا به داد خونه برسه... برگشتنی اومدم دنبالت سریع رفتیم خونه..اوضاع خونه خیلی بد نبود و بابایی هم بهتر شده بود...یه دوشی گرفت و سرحال تر شد و بعد چند روز اومد طرف شما..اما با احتیاط که به دهانش نزدیک نشی... شما هم کلی دلت تنگ شده بود و براش عشقولانه میکردی.. منم کارم سبک بود و کمی به کار کلاسهای خودم رسیدم و بعدش هم که نشستم امونم نمیدادی و ترجیح دادم خودم رو سرگرم کاری کنم که دست از سرکچلم برداری... شب با هم سریال عشق ممنوع رو سه تایی دیدیم.خوبه هر سه دنبال میکنیم... هرچند بابایی ...
23 آذر 1390

20/ آذر/90

امروز اولین روز تو سه سالگی شماست.. فهم و قدرت حرف زدنات بیشتر شده..شیطنتهات بازیگوشیهات، حرف گوش ندادنهات... همه چی بیشتر شده و در کنارش تحمل من کم.. دختر نازم خیلی کارات شیرین و قشنگه و این چند روز که شمال بودیم مادر جون و بقیه با یادآوری کارات کلی خوشن و من هم سعی خواهم کرد که تحملمو بالاتر ببرم و فقط از داشتنت عشق کنم... تو همه چیز منی.. صبح هم مثل روزهای دیگه خواب نحویل خاله بهاره دادمت و وقتی از لجبازیهات گفتم اونهم از پسرش امیررضا سر این قضیه می نالید... ایشاله همیشه سالم باشی و مهم نیست که چقدر شیطنت میکنی.. دوستت دارم کوچولوی من!!! الان دایی جون وحید برای ترمیم موهاش اومده تهران و الان زیر عمله... واقعا با این ک...
22 آذر 1390