20/ آذر/90
امروز اولین روز تو سه سالگی شماست.. فهم و قدرت حرف زدنات بیشتر شده..شیطنتهات بازیگوشیهات، حرف گوش ندادنهات... همه چی بیشتر شده و در کنارش تحمل من کم..
دختر نازم خیلی کارات شیرین و قشنگه و این چند روز که شمال بودیم مادر جون و بقیه با یادآوری کارات کلی خوشن و من هم سعی خواهم کرد که تحملمو بالاتر ببرم و فقط از داشتنت عشق کنم... تو همه چیز منی..
صبح هم مثل روزهای دیگه خواب نحویل خاله بهاره دادمت و وقتی از لجبازیهات گفتم اونهم از پسرش امیررضا سر این قضیه می نالید...
ایشاله همیشه سالم باشی و مهم نیست که چقدر شیطنت میکنی..
دوستت دارم کوچولوی من!!!
الان دایی جون وحید برای ترمیم موهاش اومده تهران و الان زیر عمله... واقعا با این کارهاش!!! ما هم ازینجا میریم دنبالش..میگه میرم مستقیم خونه...اما اگه حالش خوب نبود میبریمش خونه خودمون...
تا بیام و تعریف کنم
با کلی ترافیک خودمو به میرداماد رسوندم و شما هم چون نمیخوابی تو مهد، تو راه خوابت برد... سر وقت رسیدیم اما خانم منشی گفت تا دوساعت دیگه عملش ادامه داره.. من هم عصبانی شدم اما چیزی نگفتم کمی صبر کردم تا ببینم چکار باید بکنم...دیدم یهو دایی جون از اتاق درومد... دیوونه ها با یه مریض دیگه اشتباه کرده بودنش..
حالش خوب بود و اصرار کردم نیومد خونه مون...تا برگردیم بابایی از خونه زنگ زد و گفت حالش خوب نیست و زود اومد خونه..
هرچی براش درست کردم نخورد و بدتر از یه بچه حرصم داد... بعدش هم که خوابیدیم بلند شد و تو حال و آشپزخونه و سر یخچال رژه رفت و دنبال چیزی برای خوردن میگشت. و تا سه صبح ادامه داشت. من هم که باید صبح زود میرفتم سرکار.. یکی درمیون بیدار میشدم و گفتم بذار هرچی دلش خواست بخوره.. اما دیدم داره زیر لب شکوه میکنه و بی وفایی میخونه..که من کسی نیست ازم پرستاری کنه و ...
این هم بابایی زیر خروارها پتو خوابیده:
خدا نکنه این مردها مریض بشن...این باباعلی هم endesheh. فکر کنم الان دلش مامانش و یا خواهر های مهربونشو میخواد
شما هم دخمل خوبی بودی و گذاشتی موهاتو شونه کنم:
قربون اون چشات برم من