2/ دى/ 90
صبح زود دوباره بلند شدیم..دیگه جو روضه واست جا افتاد.... مردونه میگشتی. گریه کردی که با علیرضا برین خرما بگیرین. یاد بچگیهای خودم افتادم که میخواستم تو هر کاری باشم.. بریم دیگه!!!! و بالاخره موفق شدی: یه ژست هم بگیر: بعدش من رفتم جمعه بازار و پدرجون هم رفت که بلیطمون رو پس بده چون قرار بود با دوست بابایی آقای گرجی بیایم تهران!!!زمنو شوهر خوبی بودن. اما طفلکها بچه نداشتن.. تا یک بودم و نهار خوردیم و استراحت و سنایی هم برامون میخندید... ساعت 5 راه افتادیم و 7:30 بابایی رو تو جاجرود نزدیک خونه عمه دیدیم و اومدیم تهران.. ...