محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

2/ دى/ 90

صبح زود دوباره بلند شدیم..دیگه جو روضه واست جا افتاد.... مردونه میگشتی. گریه کردی که با علیرضا برین خرما بگیرین. یاد بچگیهای خودم افتادم که میخواستم تو هر کاری باشم.. بریم دیگه!!!! و بالاخره موفق شدی: یه ژست هم بگیر: بعدش من رفتم جمعه بازار و پدرجون هم رفت که بلیطمون رو پس بده چون قرار بود با دوست بابایی آقای گرجی بیایم تهران!!!زمنو شوهر خوبی بودن. اما طفلکها بچه نداشتن.. تا یک بودم و نهار خوردیم و استراحت و سنایی هم برامون میخندید... ساعت 5 راه افتادیم و 7:30 بابایی رو تو جاجرود نزدیک خونه عمه دیدیم و اومدیم تهران.. ...
3 دی 1390

30/آذر/90

سلام ناز گلکم... صبح با بابایی وسایلمونو تو ماشین گذاشتیم تا خدا بخوادعصری بریم خونه مادرجون...بابایی اولش راضی بود تنها بریم اما آخریها هی الکی گله و بهونه گیری میکرد و حسابی بوست کرد تا دلش تنگ نشه...آخه بابایی فردا سرکاره و نمیتونه بیاد شمال.. ما هم جمعه برمیگریم... و چون مادرجون اینا پنجشنبه و جمعه روضه امام حسین دارن و فامیلها میان خوش میگذره..ایشاله.. لابد بچه ها هم همه امشب اونجا میمونن برای خوابیدن...خوابیدن که چه عرض کنم...شیطنت و اذیت کردن پدرجون...احسان  محمد رضا علیرضا و سردسته شون دایی جون وحید !!! امین باکلاس و دخترها سحر لوس  و مهرناز مودب  و مرجان خنده رو  و خاله جون وحیده وشیل و دتری من ...
3 دی 1390

شب یلدا و تولد پدرجون

یلدای ٩٠ مبارک یلدا برام مثل ولنتاین میمونه..فکر میکنم توش عشقه و باید قرمز و مشکی باشه!!! من الان سه ساله که آخر پاییز جوجه ام رو میشمرم و اون فقط یه دونه است!!قربون جوجه یدونه خودم!!!! پ ن: سال 88 جوجه ام 11 روزش بود..سال 89 یکسال و 11 روز و امسال یعنی سال 90 جوجه ام دوسال و 11 روزشه...ایشاله صد و11 روزش بشه... پدر جونی تولدت مبارک...ایشاله تا ما هستیم باشی ...چون خونه بی شما صفا نداره!!!! میدونم بزرگترین کادوی تولدش اینه که محیا امشب داره میره خونشون تا براش نی نای نای کنه...آخه پدر جون خیلی محیا رو دوست داره.. پدرجون متولد 1320 هست و نمی...
30 آذر 1390

29/آذر/90

سلام صبحت بخیر نازنینم.. به جبران دیشب صبح زود از خواب بیدار شدم و راه افتادیم..اولش رفتم پمپ بنزین و بعدش هم بانک و کلی از اقساط و برداشت برای مهدتو شارژ خونه و ... رو انجام دادم..البته با کارت بابایی. به ما که هنوز حقوق ندادن.. اونهم که ازین کارها خوشش نمیاد و من باید همه رو خودم حساب کتاب کنم...کار سختی نیست.. تو مهد بیدار شدی و لباستو عوض کردم و دیدی که دوستات دارن با وسایل آشپزخانه خاله بازی میکنن.. پویا - درسا - امیررضا - درسا- هستی آخی. نازی یاد بچگیهام افتادم.. شما هم اومدی از جلوی هستی یه در قابلمه برداشتی..اون هم ناراحت شد ولی از جاش پا نشد... درسا هم به حمایت از دوستش هستی اومد طرفت و...
30 آذر 1390

28/آذر/90

سلام دخمل نازم...امروز کاملا تا مهد خواب بودی.. و این سپهر کوچولو چون مامانش رفته بود اساسا گریه میکرد و همه بچه ها بیدار شدن..و هستی تا دیدش بهش گفت :سپهر چی شده..و گفتم اگه الان مامان هستی اینجا بود دلش ضعف میرفت. من و مامان درسا کلی خنده مون گرفت از ابراز محبتش درست همین موقع بود که خاله سهیلا اومد کلاستون تا سورا رو بیاره.. همه از دیدنش خوشحال شدین... اول هستی و بعد درسا دوید طرفش و بوسش کردن...و شما هم با اون خواب آلودگی بیدار شدی و رفتی تو بغلش حیف که ازون کلاس رفتین.. چه زن نازنینی بود.. و شما بعد رفتنش همونجا خشک ایستادی: من هم چند تا عکس از دوستات گرفتم...اول از همه عکسهای هستی رو میذارم...
29 آذر 1390

26/آذر/90

صبح زود از خواب بیدار شدی..چون آخر پاییزه شبها طولانی شدند و صبحها که میایم بیرون خیلی تاریکه این هم 6:40 صبحه: تو راه و تو مهد بیدار بودی...از دیشب گفتی دوست ندارم بریم مهد و گفتی خونه باشیم... بعد بیرون اومدنم از اتاقت کلی گریه کردی..درسا و ... هم همینطور... طفلک هستی بود که اونجا هنوز لباسهاش تنش بود و به همه نگاه میکرد.. خاله بهاره هم مشغول پسرش و بقیه بود...من هم رفتم لباس هستی رو از تنش در آوردم و دوتاتونو گذاشتم کنار هم تا بازی کنین...اما صدای گریه ات تا دم در میومد...بمیرم برات الهی..آخر هفته ای تو خونه عادت کرده بودی.. من که تو خونه مادر خوبی برات نبودم..خودت مشغول بودی...امروز که اومدم دنبالت قول میدم تو خ...
28 آذر 1390

27/ آذر/90

سلام صبحت بخیر گلم..امروز تو خونه بیدار شدی و دیگه نخوابیدی...کلی تو مهد باهات بازی کردم و با درسا روبوسی کردین و به هم لبخندهای ناز کودکانه میزدین و با من خداحافظی کردی و بوسیدمت و اومدم سرکار... خاله بهاره هم بابت اینکه از شما غافل شد کلی عذرخواهی کرد...امیدوارم حواسشونو بیشتر جمع کنن...خاله مهدیه هم یه اسباب بازی بهتون داد و کلی ذوق کردین... روز خوبی داشته باشی گلم...  شب یلدا تولد پدرجونه و ما هم پارسال نشد که بریم... خیلی خوبه همه میان جمع میشن... هوای اینجا هم که آلوده است. میرفتیم بد نبود..تعطیلات عاشورا که خیلی نشد استفاده کنیم...فقط دو روزشو شمال بودیم!!! پنجشنبه این هفته هم بابایی سرکاره و ما باید...
28 آذر 1390

25/آذر/90

صبح باز هم به مرامت تا ده سر جات بودی خواب یا بیدار اذیتم نکردی... صبحونه تونو دادمو کار خاصی نداشتیم انجام بدیم... شما سراغ نقاشی و تلویزیون و من هم کامپیوتر و کمی هم لباس جابجا کردم... بابایی هم رفت بیرون یه چرخی زد و الان هم نهار خوردیم و دیگه باید استراحت کنیم... چون فردا روز از نو روزی از نو... هوای تهران هم آلوده شده اساسی...خدا کنه تعطیلات خوبی رو بهمراه داشته باشه...البته سلامتی شما نی نی ها از همه چی مهمتره اما خوب تنها دستاورد خوب این وضع آب و هوایی همین تعطیلاته که بریم شمال... عصری هم دوباره با بابایی رفتی حموم و کمی سرگرم شدین.. بابایی که درومد بهش گفتی : بابایی حموم رفتی آفیین!!!بابایی کلا روز...
26 آذر 1390

22/آذر/90

صبح گل دخمل کوچولوی سفید برفیه چشم سیاه زیباروی خودم بخیر آخیش!!! یه کم که اینجوری گفتم دلم خنک شد... آخه صبحها که خوابی خیلی دلم برات تنگ میشه...اما امروز تو مهد بیدار شدی و کلی بغل و بوست کردم و شارژ اومدم سرکار... صبح تو تاریکی اومدیم تو خیابون..( از ترس ترافیک) خواستم عکس بندازم اما تو رانندگی نمیشد دوربین دربیارم... اونقدر زود رسیدم که رفتم پمپ بنزین..شما رو رسوندم و رفتم زیارت عاشورا..الان هم محل کارم هستم..کوک و سرحال... تازه مهد شما برای همه بچه ها دمپایی نو خریدن..یکیشو به شما دادم و یکیشو به درسا... کلی با دمپایی قرمز پلاستیکی راه میرفتین و قر میریختین...   بعدظهر که اومدم دنبالت...
26 آذر 1390