25/آذر/90
صبح باز هم به مرامت تا ده سر جات بودی خواب یا بیدار اذیتم نکردی... صبحونه تونو دادمو کار خاصی نداشتیم انجام بدیم...
شما سراغ نقاشی و تلویزیون و من هم کامپیوتر و کمی هم لباس جابجا کردم... بابایی هم رفت بیرون یه چرخی زد و الان هم نهار خوردیم و دیگه باید استراحت کنیم...
چون فردا روز از نو روزی از نو... هوای تهران هم آلوده شده اساسی...خدا کنه تعطیلات خوبی رو بهمراه داشته باشه...البته سلامتی شما نی نی ها از همه چی مهمتره اما خوب تنها دستاورد خوب این وضع آب و هوایی همین تعطیلاته که بریم شمال...
عصری هم دوباره با بابایی رفتی حموم و کمی سرگرم شدین..
بابایی که درومد بهش گفتی : بابایی حموم رفتی آفیین!!!بابایی
کلا روز کسل کننده ای بود و هوا سرد بود و نمیشد بری جایی..شب هم کلی لباس پوشوندمت و رفتیم پشت بوم اما اونقدر سرد بود که نمیشد یک دقیقه هم ایستاد...
موقع تماشای فیلمت که بابایی داشت حرف میزد گفتی بابایی هیس ساکت باش!!! حرف نزن...اون هم کمی ناراحت شد.. من هم گفتم که اونا این حرفها رو تو مهد از مربی میشنون و دوست دارن تو خونه به ما بگن...من هم کلی خنده ام گرفته بود...
بابایی داشت دست به موهات میکشید..فکر کردی من هستم تا فهمیدی باباییه دستشو کشیدی...اون هم ناراحت شد...کلا امروز زیاد بهش پا ندادی... و دلخورش کردی
اینبار زودتر از قبل شام خوردیم و خوابیدیم...ساعت 8 اما 9:30 دیگه تلویزیون رو خاموش کردم و به زور خوابوندمت...