22/آذر/90
صبح گل دخمل کوچولوی سفید برفیه چشم سیاه زیباروی خودم بخیر
آخیش!!! یه کم که اینجوری گفتم دلم خنک شد... آخه صبحها که خوابی خیلی دلم برات تنگ میشه...اما امروز تو مهد بیدار شدی و کلی بغل و بوست کردم و شارژ اومدم سرکار...
صبح تو تاریکی اومدیم تو خیابون..( از ترس ترافیک) خواستم عکس بندازم اما تو رانندگی نمیشد دوربین دربیارم... اونقدر زود رسیدم که رفتم پمپ بنزین..شما رو رسوندم و رفتم زیارت عاشورا..الان هم محل کارم هستم..کوک و سرحال...
تازه مهد شما برای همه بچه ها دمپایی نو خریدن..یکیشو به شما دادم و یکیشو به درسا... کلی با دمپایی قرمز پلاستیکی راه میرفتین و قر میریختین...
بعدظهر که اومدم دنبالت ظاهرا خوابت میومد..بگمونم آرتین و پرنیا هم همین حس رو داشتن آخه خیلی بداخلاق بودین..
تو راه خوابیدی و من هم آروم بردمت بالا و کنارت خوابیدم..به اعلام کردم که خوابیم و زنگ نزنن..اما دل غافل یه آقایی اشتباهی شماره خونه ما رو گرفت و حتی عذر خواهی هم نکرد..اصلا به ما استراحت نیومده..
کمی با رخش دوران کودکی ات حال کردی....
بچه بیا عقبتر تلویزیون نگاه کن:
کمی انار برات دون کردم و موهاتو شونه کردم...با هزار ترفند که موی پرنیا و فلانی مرتبه و ...
تفاوت را احساس کنید:
قبل از شانه:
بعد از شانه:
دیگه بعد از عاشورا هم با هر آهنگ حتی شادی، سینه میزنی
این کیف نو رو از کیش با هم خریدیم....و تازه افتتاحش کردی. تو مغازه هم موقع خریدش خواب بودی و تا حالا حضورش رو حس نکرده بودی:
تموم خونه رو تا موقع شام باهاش گشتی:
مبارکت باشه گلم...
شهریار هم که مریض شده و ویروس سرما و تب گرفته و مامانش خیلی ناراحته...ایشاله زودی خوب بشه...