6/ دی/90
امروز خیلی برف بارید و همه جا سفید پوش شده...البته سمت دانشگاه ما. حوالی خونه فقط بارون بود!!! چندتا عکس میذارم..
دم مهد با دیدن برف بیدار شدی و ذوق کردی و این ذوق با دیدن خاله سهیلا کامل شد و اومد گرفتت و برد تو کلاست..تکیه کلامش هم اینه که این دخر عشق منه...خدا حفظش کنه..زن بامحبتیه...خیالم این روزها از کلاست کمی راحتتره...آخه دیروز زیر فرشها رو موکت کردند تا سرامیکها اذیتتون نکنه..
به سختی تا نیمه راه بالا اومدم...ماشینم گیر کرد و دنده عقب سر خورد..ترمز دستی هم کار ساز نبود...خودمو باختم.. خدا همون آقایی که تو روز برفی دم جهاد میایسته و کمک میکنه( مثل سری قبل ) رو رسوند و ماشین رو همون حوالی پارک کرد و پیاده تا پژوهشکده اومدم...خدا کنه برگشتنی به مشکل نخوریم....
اینجا ولنجکه و این هم ساختمون پژوهشکده گیاهان دارویی:
بعد اینکه اومدم دنبالت دوست داشتی برف بازی کنی با دوستات..منم دوربینم همرام بود و چندتا عکس ازتون انداختم...
این دوتا راجع به چی دارن حرف میزنن؟؟؟
با دستکش کاپشنت اذیت شدی و سختت بود. کلی هم لباساتو خیس کردی...رسیدیم خونه، مستقیم تو کالسکه پتو پیچت کردم و رفتیم برای خ گودرزی کادو بخریم. و بعدش دوری زدیم و برات دستکش انگشتی خریدم تا بتونی انگشتتو تکون بدی..خیلی خوشت اومد:
بعدش هم نخواستم برای امسال چکمه برات بخرم...اما دیدم خوشگلن و شما هم تا پات کردم نخواستی درش بیاری...تو کفش خریدن مشکی و یا توسی رو بیشتر میپسندم چون به لباسات میخوره ...چکمه ات هم از مشکی خوشم اومده بود اما شما از صورتی خوشت اومد و تو مغازه داد زدی : مانی این خیلی قشنگه اینو میخوام و فروشنده ها که فکرشو نمیکردن شما نیم وجبی اینجوری حرف بزنی همه زدن زیر خنده..این هم از سلیقه ات:
عروسکی رو هم که فروشنده ظرف بهت داد تو راه گم کردی و کلی نق زدی..
اومدیم خونه و بردمت حموم و اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد و بعد شام خوابیدیم...