8/ دی/90 - کاشان
٥ شنبه صبح علیرغم اینکه بابایی اصرار کرد زود راه بیفتیم قبول نکردم آخه کلی کار داشتم و عمو امیر هم بعد نهار میومد..خلاصه 2 راه افتادیم و 8 دیگه خونشون بودیم.شما هم که تو راه کاملا خاب بودی و به ما هم خیلی خوش گذشت..
اونجا که رسیدیم بچه های عمه مهراب هم بودن و شما وروجکها شدین 5 تا... من دیگه نمیگم که چه به روز صاحبخونه اومد...هرچند شما تنها دختر اونجا بودی و خانمممممممم
محیا و شهیار و یاسین و مهراب:
عمو امیر سرگرمتون میکنه:
اگه گفتی این شکل چیه؟
حسابی هم اینجا دعواتون شد و شهریارو چنگ زدی...این تنها کار بدی بود که تو مسافرت کردی و چقدر هم باباش ازین قضیه ناراحته
بسه دیگه چرخهاشو در آوردین
و اما رفتید بخوابید:
مهراب بعد از یه جنگ حسابی با شهریار:
حالا مسئله اصلی این بود که شما تا دو و شهریار تا صبح مگه میخوابیدید...و صدای جیغ این پسر که در آن واحد هم بابایی میخواست و هم مامانی، باعث بیخوابی همه و تعلق گرفتن یه اتتاق کامل به این خانواده بشه..( ظاهرا دست به یکی کرده بودن) و بقیه خانمها یه جا و آقایون یه جا خوابیدن
خدا به داد صبح فردا برسه...