5/ دی/ 90

کلا شبها بد میخوابی و هی ووووووول میخوری و میچرخی...خوبه تو تخت نمیخوابی وگرنه تا صبح کله ات جای سالم نداشت مامانی، واسه همین صبح کجا پیدات کنیم خنده داره...زیر مبل رو متکای بابایی، زیر دست و پای خودمون....

چند مدل از خوابیدن محیا سر صبح

پیش خاله جون وحیده که خوابیدی خوابشو بهم زدی.  طفلک میگفت ساعتی 50 بار بیدار شدم تا روی محیا رو بندازم...

امروز تولدت دوستت آنا  پارسیانه!!! ( همسایه طبقه دوممون تو گلبرگ خونه آقای ریاضت)... از همینجا تولدش رو با هم بهش تبریک میگیم...ایشاله عاقبت بخیر بشه...

آنا جون تولدت مبارک

 این هم از کار امروزت تو مهد که با کمک خاله بهاره انجام دادین:

دم در صدای یه کلاغ رو شنیدی..پیداش کردم برات...رو سقف طبقه چهارم خونه بغلی بود...زوووم کردم و ازش عکس گرفتم تا ببینیش...

و کمی بعد پرواز کرد و رفت..

چه عکسی شد انصافا

عصر تا رسیدیم خونه شروع کردم به شستن و از طرفی تلفن هی زنگ میخورد و مادرجون و خاله جون حالتو می پرسیدن...

اگه گفتین محیا کجا خوابیده و داره نقاشی میکشه؟؟؟

حتی واسه من ژست هم میگیره؟؟

بله..رو مبل و رو دشکهایی که ملافشو کثیف کرده و من شستمش..به نوعی تو ارتفاعاته

تا بابایی بیاد کار داشتم و شما هم دختر خوبی بودی و زیاد اذیتم نکردی...لطف کردی نانازم...بابایی که دوباره رفتم سراغ کارهای بیرون و شما دوتا شام خوردید چون بابایی حابی گشنه بود..

شبها چادرتو برمیداری و با صندلی میری از رو جاکتابی مهر بر میداری و میای بهم میگی مانی بسه ظرف نشور..الله بخونیم...ای من قربون امر به معروفت بشم الهی...

چند روز دیگه امتحان دارم اما هنوز لاشو باز نکردم...نه سرکار میشه خوند و نه خونه...خدا کمکم کنه..

امروز قرار بود با همکارها بریم خونه خانم گودرزی تا نی نی نازش محمد مهدی رو ببینیم...عید غدیر بدنیا اومده..اما کار نمیذاره گذاشتیم واسه روزهای آتی...

شب بعد ما خوابیدی اما خوب بودی و کمتر سرفه میکردی...