4/ دی/ 90
دیشب تا صبح ، مثل شبهای دیگه 180 تا ملق ( درست نوشتم) 360 درجه ای تو خواب میزدی...گفتم تا صبح سرما رو خوردی..
بله همین هم شد.. دیدم خس خس میکنی..رفتم کمی دارو بریزم تو بینیت شیرجه زدی و ظرفش خورد به بینیت و خون اومد...همه جا رو خونی کردی و من و بابایی کله صبحی چی کشیدیم...تا خود دانشگاه از جفتش خون میومد و من خیلی ترسیدم..به رویا جون گفتم گفت موردی نداره از خشکی و آلودگی هواست...قرار شد امروز دکتر بیاد مهد و معاینه ات کنه...
دلم نیومد از اون وضع خونی ازت عکس بندازم...زود خوب شو گلم
تو مهد دوباره دچار توهم شدی و فکر کردی تمام نقاشی های رو دیوار و شما کشیدی و گفتی مانی ببین نقاشی کشیدم!!!
بادکنکی هم که در نقش کره زمین بود نظرتو جلب کرد و خواستی بترکونیش که نذاشتم
و پرفسور پویا با بیسکوییتش اونو ترکوند و من و بقیه مامانها و خودش زحله ترک شدیم...
بعد از مدتها هوس الاکلنگ کردی...
تو خونه هم که امروز جنی بودی ... با هر مخالفتم کلی گریه میکردی...اینجا هم تمام لباسها و رو مبلی رو ریختی رو زمین..من هم که بابت گند کاری صبح کلی شستشو داشتم اصلا به کارات توجهی نکردم...
تا اینکه بابایی اومد و گذاشتمت پیشش تا برم یه خورده خرید کنم و قبضها رو پرداخت کنم..
وقتی برگشتم بابایی رفت نوشتنی های شرکتو انجام بده...از سرو کولش بالا رفتی و من هم مشغول نوشتن جزوه، به هر دومون میگفتی درس نخون!!!
محیا در ارتفاعات..( بدون شلوار و با موهایی کاملا مرتب)
بعد گفتی مانی به کنتلُل ( کنترل) دست نزن. .باشه؟ آفیین! ماشاله محیا!!
بعد رفتم برای شام کشک بادمجون درست کنم...اولین بار بود که بادمجون میدیدی...گفتی مانی این چیه؟ گفتم بادمجون!! گفتی مادرجون؟؟؟
بعدش هم که خوابیدی سرفهات شروع شد...نه یکی نه دوتا تا چند دقیقه رگباری...من و بابایی بلند شدیم...شربت حساسیت( zatiden) فایده نکرد و بعد اسپری بازهم فایده نداشت...نشستیم بالاسرت و غصه میخوردیم.... تا اینکه اونقدرسرفه کردی که کلی غذاتو بالا آوردی....
وااای چه لحظاتی بود من و بابایی میدوییدیم و من گریه میکردم و شما هم ناتوان شدی و گرفتی تا صبح خوابیدی و دیگه سرفه نکردی...
کلی بابت خون بینیت شستشو کرده بودم و فردا نوبت پتوو زیرانداز و بقیه چیزهاست...شما خوب شو مانی هر کاری برات میکنه گلکم...