محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

10/ اسفند/90

صبح بخیر امروز کاملا بیدار بودی و کیف عروسکی جدیدتو که کیش خریدیم کشف کردی و با عشق اون اومدی مهد..و از تو ماشین داد میزدی و به پرنیا نشونش میدادی.. تو کلاس با امیررضا تنها بودی.. ترسیدم بلایی سرت نیاد.. کمی دورو برها دور زدم و دیدم همه چی آرومه و اومدم سرکارم.. از صبح هم که وضعیت سرگیجه ام بدتره..کاش میشد نیام سرکار..و کاش امروز میرفتیم شمال.. اما با اینکه فردا اولین سال مادرجون باباعلیه اما تا فردا عصر باید سرکار باشه و گفت رفتنمون کنسله... با دوستات چند تایی عکس انداختیم و رفتیم خونه... تو این عکسها از ترس افتادن دست پرنیا رو گرفتی یه خرده هوا گرم شد و ما هم خوشحال آزادتون کردیم ا...
14 اسفند 1390

12/ اسفند/90

صبح جمعه سعی کردم دیروز رو فراموش کنم. تمام دردهای جسمی و روحیشو.. یه صبحونه توپ و ازون فرنیهای معجونی درست کردم و بعدش ماهی شکم پر یه درسته کامل که سه تایی تهشو دربیاریم.. چقدر هم خوب شد اما حس عکس گرفتن نداشتم.. وسط نهار چنان سرم دوباره تیر کشید که بزور نهارمونو تموم کردیم و رفتیم درمانگاه  فوق تخصصی انصاری.. یه عکس از سرم گرفتنو و دکتر داخلی تشخیص داد که سینوس شدید فکی گرفتم و آنفلونزای هفته پیش درمان نشد و تبدیل به سینوزیتی شده که اصلا تا حالا سابقه نداشتم... یاد سردردها و جملات لحظه های آخر خاله جون زهره افتادم..اما حتی رمق وصیت کردن هم به باباعلی نداشتم..به تو فکر میکردم اما تو اون لحظه با خودم گفتم باباعلی و مادرجون و خاله ج...
14 اسفند 1390

11/اسفند/90

  5 شنبه صبح که بیدار شدیم دیدم حالم خوب نیست.اولش که نمیدونستم چمه!!! گفتم شاید اگه بریم بیرون دور بزنیم حال و هوام عوض میشه.. اول به کارهای خونه رسیدم و شما هم کمکم کردی و بعد رفتیم بیرون و همش سر یخچال میری جدیدا   این هم همون کیف جدید محیا که قول دادم عکسشو بذارم  کمی خرت و پرت خریدم و نهارمونو از بیرون خریدیم و اومدیم خونه خوردیم و بعدش خوابدیم.. بیدار که شدم حالم خیلی بدتر شد و از سردرد جیغ میکشیدم.. زنگ زدم به بابایی سرکار نبود..   طی یه برنامه از پیش تعیین نشده عمو محمد و خانمش از شمال اومد و با اون یکی عمه خونه این یکی عمه جمع شدند و بابایی هم که  محل تجمع نزدیک ...
14 اسفند 1390

9/ اسفند/90

سلام. نانازی امروز خوشحال و خندون بیدار شدی ( خدارو شکر) و دوباره خوابیدی تا مهد. اما با سرو صدای ما (مامانها) که جلوی در مهد جلسه شور گذاشتیم بیدار شدی.  آخه اولتیماتوم دادند که شهریه فروردینو کاملا بدیم تازه نصف شهریه رو هم بعنوان عیدی باید تا تاریخ مقرری پرداخت کنیم. خوبه والا عیدی که تعیین کردن نداره هر کی هر چی دوست داره میده خلاصه زیاد تو بحث شرکت نکردم و بردمت تو کلاس. ما هم تابع جمع هستیم..هر کاری که کردند ما هم انجام میدیم.. فقط هستی اومده بود. با هم سریع شروع به بازی کردید و من هم چندتا عکس گرفتم ازتون: اگه گفتین این کیه؟ بله پرنیای منظبت که داره دستشو میشوره و فکر کنم تنها کسیه...
10 اسفند 1390

8/ اسفند/90

صبحت بخیر دیشب خدارو شکر خوب خوابیدی و صبح حالت خوب بود و با دیدن عمو شهرام که از بچه ها استقبال میکرد خوشحالتر هم شدی.. پرنیا از بین اونهمه بچه ( همه بچه های کلاس بالایی وپایینی تو کلاس شما بودند) اومد استقبالتو گفت محیابیا باهم توپ بازی کنیم..من قربون جفتتون برم چقدر خوردنی بودین. من اصلا رفتارتو تو مهد میبینم حض میکنم.. دیروز مامان هستی از مرکز تراشه های الماس بهم خبر داد که چند وقت دیگه میان از خواندن شما برای تبلیغاتشون فیلم برذاری کنن. شما هم به من عالی جواب میدی و من میترسم اونجا خجالت بکشی واسه همین کارتکسها رو دادم به خاله بهاره تا دور از بچه های دیگه کمی ازت امتحان بگیره تا ترست بریزه.. آخه گفتن بچه ها عاشق یادگی...
10 اسفند 1390

6/ اسفند/90

صبحت بخیر عزیزم.. امروز اصلا دلم نمیخواست بذارمت مهد. اونقدر جدا شدن ازت برام سخت بود که تا بحال سابقه نداشت..بله بدلیل عذاب وجدان... که تو وبلاگ مرموزم کامل برات نوشتم گلم..منو بابت همه ببخش کوچولوی مهربونم... این چند روز که مریض بودم همش بوسم میکردی و میگفتی دوست دایم مانی ..اما من هر چه بهت میگفتم گوش نمیدادی که بری کنار تا سرما نخوری.. صبح هم کمی تو مهد دور زدیم و اما شما اصلا مثل من نبودی و با اشتیاق دوییدی سمت خاله  بهاره و بچه ها..خوش باشی گلم..  سه که اومدم دنبالت هوا بشدت سرد بود و داشت برف میومد.. قبلش هم رفتم دکتر و یه آمپولی خوردم  تا زود خوب بشم.. با هم با این حالمو  با این هوا ر...
7 اسفند 1390

5/ اسفند/90

صبح که بیدار شدم گفتم این مطالبو کامل کنم. وسطاش بیدار شدی و من هم رفتم سراغ آشپزخونه.. شیرتو درست کردم و برای صبحونه هم فرنی با شیره خرما و روغن کنجد.. خیلی خوشمزه شد. شما هم تو جمع کردن جامون کمکم کردی: امروز تو خون کار کمتری داشتم . نهار عدس پلویی که خودم دوست دارمو گذاشتم و بابایی هم رفت کمی برای خونه خرید کرد..  شما هم این روزها شدیدا محبتت نسبت بمن اوج گرفتو علیرغم اینکه ازین قضیه خیلی خوشحالم اما خسته میشم..اونقدر موهامو شونه کردی که سر درد گرفتم آخرش هم گیر دادی به این آقا گاوه بدبخت و به موهاش کلیس زدی.. تازه میگفتی مانی چرا آقا گاوه مو نداره؟؟؟   بعدش هم خوابیدیم و بیدار ک...
6 اسفند 1390

3/ اسفند/90

صبحت بخیر ملوسکم..امروز خواب نبودی و با دیدن مهد و دوستات کلی خوشحال شدی.. اونی هم که اون گوشه خوابیده پرنیاست..طفلک معلوم نیست شبها کی کار مامانش تموم میشه تا به بچه شام بده و بخوابه...تو مهد تا لنگ ظهر باید بخوابه( حالا خوبه بچه خودم اولین روزیه که بیداره)..تازه صبح به مامانش تجویز کردم که همراه با عمه نرگسی، یه نی نی برای پرنیا هم بیاره.. هستی هم که هرکدوم از دوستاش میومدند با خوشحالی میرفت استقبالشونو بهشون سلام و روحیه میداد..مرسی هستی جون انرژی مثبت خاله!!!! تو راه سرکارم دیدم خانم جندقی تو مهده..تعجب کردم و پرسیدم ازینورها..گفت خواهرم سرما خورده و من هم بچه اش رو آوردم مهد تا خودش امروزو استراحت کن...
6 اسفند 1390

2/ اسفند/90

صبح با خنده و شاد با ما از خواب بیدار شدی و بابایی بهت شکلات داد که دختر خوبی بودی.. منتظر بابایی نشدیم و زود راه افتادیم.. اول پمپ بنزین رفتیم و رسوندمت مهد و کمی با هم دور زدیم و عوضت کردم و بوس و بغل و ازین حرفها اومدم زیارت عاشورا..بعد اومدم سرکار تا... بعد... وقتی اومدم دنبالت زود بود و کمی کنار ماشین پیشت ایستادم تا سه و رب بشه..گفتی مانی برو کارت بزن من اینجا میشینم گییه نمیکنم.. بخدا حس اینکه که دخترم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم داره منو میکشه از خوشی.. آخه من خیلی اینجا تنهام..دخترم همه کسمه.. این هم کار امروز: تو خونه هم که دخمل خوبی بودی و خوندن کلمه انگشت رو هم یاد گرفتی و بعد من نشس...
3 اسفند 1390