2/ اسفند/90
صبح با خنده و شاد با ما از خواب بیدار شدی و بابایی بهت شکلات داد که دختر خوبی بودی.. منتظر بابایی نشدیم و زود راه افتادیم..
اول پمپ بنزین رفتیم و رسوندمت مهد و کمی با هم دور زدیم و عوضت کردم و بوس و بغل و ازین حرفها اومدم زیارت عاشورا..بعد اومدم سرکار تا... بعد...
وقتی اومدم دنبالت زود بود و کمی کنار ماشین پیشت ایستادم تا سه و رب بشه..گفتی مانی برو کارت بزن من اینجا میشینم گییه نمیکنم..
بخدا حس اینکه که دخترم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم داره منو میکشه از خوشی.. آخه من خیلی اینجا تنهام..دخترم همه کسمه..
این هم کار امروز:
تو خونه هم که دخمل خوبی بودی و خوندن کلمه انگشت رو هم یاد گرفتی و بعد من نشستم و درست کردن تقویم رو تموم کردم و شما هم رفتی حموم و خودت خواستی تا موهاتو سشوار کنی..شام خوردی و خوابیدی..
یکی نیست بگه دختر این کاروتو مامانت میکنه شما فقط جیشتو بگو بقیه اش بامن... خیلی یاد این قضیه میافتم غصه میخورم..
بسه بچه صورتت گل انداخته: