محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

3/ اسفند/90

1390/12/6 8:18
نویسنده : مامان مریم
516 بازدید
اشتراک گذاری

صبحت بخیر ملوسکم..امروز خواب نبودی و با دیدن مهد و دوستات کلی خوشحال شدی..

اونی هم که اون گوشه خوابیده پرنیاست..طفلک معلوم نیست شبها کی کار مامانش تموم میشه تا به بچه شام بده و بخوابه...تو مهد تا لنگ ظهر باید بخوابه( حالا خوبه بچه خودم اولین روزیه که بیداره)..تازه صبح به مامانش تجویز کردم که همراه با عمه نرگسی، یه نی نی برای پرنیا هم بیاره..نیشخند

هستی هم که هرکدوم از دوستاش میومدند با خوشحالی میرفت استقبالشونو بهشون سلام و روحیه میداد..مرسی هستی جون انرژی مثبت خاله!!!!

تو راه سرکارم دیدم خانم جندقی تو مهده..تعجب کردم و پرسیدم ازینورها..گفت خواهرم سرما خورده و من هم بچه اش رو آوردم مهد تا خودش امروزو استراحت کنه..خدا ایشاله همه مامانها و خواهرا و مادرهای مهربونشونو نگه داره..اگه اونا نبودند..

بعد یهو یاد خاله جون زهره افتادم..تنها کسی که اینجا داشتم..مهربونو و دل نازک..خدایا چرا ازم گرفتیش؟؟؟!!!!. اگه الان بود من تو نگه داشتن شما چه غصه ای داشتم..خدا جون قربون حکمتت بشم..

خیلی امروز کارم زیاده..بغضمو نگه میدارم تا سر فرصت بترکونمش..

به این پست سر بزنید خیلی باحاله..مرسی مامان بردیا

http://bardiabagheri.niniweblog.com/post18.php

این هم نی نی خانم گودرزی که اومده بودن اینجا..الان 4 ماهشه..

محمد مهدی

 

موقع برگشت تو مهد کمی با وسایل بازی بازی کردی و درسا هم دلش میخواست... مادرش پارسا رو بمن سپرد و رفت سراغ درسا..من هم نشوندمش کنار بردیا تا با هم الاکلنگ  بازی کنین..یهو پارسا فندوقی ترسید و با انگشتای کوچیکش محکم چنگم زد تا نیفته و شما این صحنه رو دیدی و چشات از جاش درومد و گفتی مانی چیکار کرد چنگت زد؟؟!!! و مامانها کلی خندیدن و من ازینکه دلسوزی به این توچولویی اما با قلبی بزرگ دارم بخودم بالیدم..اینو تو راه پله های 56 تایی هم به من اثبات کردی..آخه همیشه میگی مانی من خودم میام شما خسته میشی.. مرسی دختر ملوسم که بفکرمی..

 

تو راه شکلاتتو خوردی و پوستشو تا موقع  پیاده شدن گرفتی دستتو گفتی مانی بندازم سلاشال؟ (همون سطل آشغال خودمون)..تو خونه کلمه صورت  رو برات رونمایی کردم و گفتم محیا این صورته..نپذیرفتیش و گفتی نه صورت نیست..و من بیخیالت شدم و رفتم تو آشپزخونه.کمی بعد شنیدم که با خودت میگفتی  این صویَته!! من بفدات که بلند بلند فکرمیکنی.. تو این قضیه به باباعلی بردی که ظاهرا و آنا (بدلیل غرور کاذب) حرفاموتصمیمهامو تایید نمیکنه اما دو دقیقه بعد تو کاراش و حرفاش با بقیه  تاییدشو میبینم..

 

تا رسیدیم خونه شروع کردم به شستن و رُفتن.. کمی جو زده شدم و دیگه نمیفهمیدم چکار دارم میکنم..پرده اتاق خواب که سه تیکه بود و درآوردم.تو آب سرد خیسوندم تا دوده و سیاهیش بره.( اینجا تهران است و خانه ما بر خیابان..زیاد تعجب نکنید). بعد انداختمش تو ماشین مینی واش شما چون خیلی بهتر ازلباسشویی باصطلاح اتومات خودمون تمیز میکنه..بعد چلوندنن، انداختمش تو لباسشویی خودمون برای آبکشی وو خشک نی و تو این نقل و انتقالات کلی خیس و خسته شدم...

 

دیگه دیدمم بدنم داره مور مور بشه و کمی بعد پس افتادم. یه فیلم برات گذاشتم وقرصکی خوردم و رفتم زیر پتو..اما من مگه  تونستم، مگه گذاشتی؟؟ بیست بار اومدی زیر پتو و گفتی مانی دوست دایَم.. تا اینکه  بابایی اومد و دیگه اصلا نشد بخوابی...

 

مشتری اومد خونه رو دید و تو اون آشفته بازار بگمونم نپسندید..بهتر تا ما اینجا هستیم ایشاله نتونه بفروشه..

دیروز تو خونه یهو خوندی دلم گرفته آواس بخونم، دلم گرفته اینجا بمونم... امروز هم ادامه دادی: امشب دل من ای خدا طاقت نداره... این ای خداشو خیلی باحال اومدی.. خنده های من و بابایی و خودت نذاشت دیگه ادامه بدی...من نمیدونم که کی این آهنگو گوش دادم که شما شنیدی...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

رضا جونی
3 اسفند 90 11:04
(✿◠‿◠) سلام سلام فردا تولدمه، توی وبلاگم تولد گرفتم؛ خیلی خیلی خوشحال میشم تشریف بیارید، تا شما نیاین من شمعا رو فوت نمی کنم http://rezajoon.niniweblog.com/ _______(¯`:´¯) _____ (¯ `•✦.•´¯) _____ (_.•´/|\`•._) _______ (_.:._)__(¯`:´¯) __(¯`:´¯)__¶__(¯ `•.✦.•´¯) (¯ `•✦.•´¯)¶__(_.•´/|\`•._) (_.•´/|\`•._)¶____(_.:._)_¶ __(_.:._)__ ¶_______¶__¶¶ ____¶_____¶______¶__¶¶ ¶¶ _____¶__(¯`:´¯)__¶_¶¶¶¶ ¶¶¶¶ ______(¯ `.✦.•´¯)_¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶ ______(_.•´/|\`•._)¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶ _______¶(_.:._)_¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶ ¶_______¶__¶__¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶______¶_¶_¶¶¶¶(¯`:´¯)¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶(¯`:´¯)¶ _¶(¯ `•✦.•´¯)¶¶¶ ¶¶¶(¯ `.✦.•´¯ )¶ (_.•´/|\`•._)¶ ¶¶¶(_.•´/|\`•._) ¶¶ (_.:._)¶¶ ¶¶¶¶¶¶(_.:._)¶¶¶_ ¶¶¶¶ ¶¶¶ __¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶(¯`:´¯) ¶¶ ¶¶¶ ______¶¶¶¶¶(¯ `•.✦.•´¯)¶¶ ¶¶¶ ____¶¶¶¶ ¶¶ (_.•´/|\`•._)¶¶¶ ¶¶¶ ___¶¶¶¶ ¶¶¶¶ ¶ (_.:._)¶__¶¶¶ ¶¶ ___¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶_¶¶¶ ¶¶¶___¶¶ ¶¶ _¶¶¶¶ ¶¶¶¶___¶¶¶ ¶¶¶¶____¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶¶____ ¶¶¶ ¶¶¶¶_____¶ -_____--------_¶¶¶¶¶¶¶¶¶ -----_____---_¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ----____-----_¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ___|___|___|_____|___|___|___|___ __|___|___|____|___|___|____|__|__ ___|___|___|____|___|___|_|__|___|_ __|___|___|____|___|___|___|___|__
پریسا مامی صدرا و صهبا
3 اسفند 90 12:53
سلام.تقویم خیلی عالی شده تقویم محیا گلی رو تو بلاگم گذاشتم. منتظر کارهای زیباتون هستم


ممنونم خاله جون
مامان هستی
3 اسفند 90 13:52
آفرین به این مامان خلاق
خیلی جالب و قشنگه
چاپش کردی؟


درست کردم تا چاپ کنم..برای خودمو باباش و مادرجون و دایی جونها و مادربزرگ و... ما در خدمت جامعه بشریت هستیم..
عمه نرگس
3 اسفند 90 16:05
بابا خلاقیتتتتتتتتتتتتتتت .. ابتکاررررررررررر ..
مادر آیاتای
4 اسفند 90 22:35
قشنگ بود مریم جون. یه نسخه هم به خاله ش که توی کیش میدی مگه نه؟ گفتم فکر کنم اسم ما رفت تو اون نقطه چینهای ادامه مطلب.


حتما خاله جونی...