محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

8/ اسفند/90

1390/12/10 8:10
نویسنده : مامان مریم
332 بازدید
اشتراک گذاری

صبحت بخیر

دیشب خدارو شکر خوب خوابیدی و صبح حالت خوب بود و با دیدن عمو شهرام که از بچه ها استقبال میکرد خوشحالتر هم شدی..

پرنیا از بین اونهمه بچه ( همه بچه های کلاس بالایی وپایینی تو کلاس شما بودند) اومد استقبالتو گفت محیابیا باهم توپ بازی کنیم..من قربون جفتتون برم چقدر خوردنی بودین. من اصلا رفتارتو تو مهد میبینم حض میکنم..

دیروز مامان هستی از مرکز تراشه های الماس بهم خبر داد که چند وقت دیگه میان از خواندن شما برای تبلیغاتشون فیلم برذاری کنن. شما هم به من عالی جواب میدی و من میترسم اونجا خجالت بکشی واسه همین کارتکسها رو دادم به خاله بهاره تا دور از بچه های دیگه کمی ازت امتحان بگیره تا ترست بریزه.. آخه گفتن بچه ها عاشق یادگیری و دشمن امتحان هستن..

ظاهرا امروز با بودن عمو شهرام قراره بیشتر خوش بگذره..

امیررضا هم که کماکان تو اتاق شماست ( که این غیر قانونیه که تو کلاس مادرش باشه و همچنان یکه بزن) امیدوارم مادر بردیا مشکل رو حل کرده باشه..

تو راه تعریف میکردی که امیررضا همه رو زد و قراره بندازنش تو کلاس کوچولوها..از تعریفت خنده ام میگرفت..

دم خونه وسایل رو تو ماشین مرتب کردیم و با کالسکه رفتیم 7 حوض گردی. خیلی خوابم میومد و خسته بودم اما شاید آخر هفته بریم شمال گفتم خریدایی که سفارش دادند رو کرده باشم..

رفتیم فقط یه کاپشن کتی خوشگل برای بابای مهرناز خریدیم توپ، خیلی خوشگله!!! فکر کنم امسال خوشتیپ ترین مرد خونه بشه...مرجان میگه آخه بابای خودمه دیگه..جدا از شوخی اونقدر عمو محمد ( شوهرخاله ات) خوش اخلاقه که کلا تو این جمعها میدرخشه..  تا حالا فقط همین یدونه رو داری و اون هم فقط یه دونه شما رو..

شب مرجان اس ام داد که بابام میگه رنگ و جنس و اندازش اصلا مهم نیست فقط بگو جیباش به اندازه کافی بزرگ هست که تو عیددیدنی ها آجیل جا سازی کنم؟؟؟قهقهه و این کار هر سالشه..

خلاصه کلی لج کردی واومدم خونه.. تو خونه سرگرم کارات شدی و من هم غذامو گذاشتم

امروز کلمه ابرو هم اضافه شد.خاله بهاره هم ازت تو مهد پرسید و گفت جز مکثی روی کلمه پیشانی بقیه رو خیلی خوب جواب دادی..

نیم ساعتی چرت زدم و شما هم مشغول دیدن برنامه ات..بابایی کمی دیر اومد و ما هم زودی خوابیدیم..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامان بردیا
8 اسفند 90 11:07
امروز با خانم سیفی صبحت کردم. گفتم مامانای دیگه هم این موضوعو بهتون گفتن. اول انکار کرد گفت نه هیچکس چیزی نگفته. بعد که دید من می دونم گفت آره ولی امیررضا کاری نداره و ... و خلاصه با زبون خوش حالیش کردم این کار خلافه یا خاله بهاره رو عوض کنن یا امیررضا بره گفت باشه تا بعد از عید یه فکری می کنم. امیررضا جلوی من پرنیا رو زد اونم شروع کرد گریه. امیرضا هم تا بردیا اومد زد تو صورتش نمی دونم چکار کنم. همه باید متحد شیم و یه فکری بکنیم.


اتفاقا خود خاله بهاره میگه من حریفش نمیشم..بنظرم دور برداشته..مربی های دیگه حریفش میشن اساسی
قربانعلی
8 اسفند 90 11:16
چرا حالا دیگه زیرآب امیرزضا رو میزنی
زیراب زن@


زیر آب زنی چیه..بچه مربی نباید تو کلاسش باشه..این قانونه..بچه شیر میشه...
مامان بردیا
8 اسفند 90 12:01
این کار خلافه اگه ما تا حالا چیزی نگفتیم از خانمیمونه. زیر آب زدن یعنی چی؟
مامان هستی
8 اسفند 90 14:23
آخه این انصاف نیست
یکی از دلایلی که خود خانم سیفی نمیذاره مامانا تو کلاس بمونن برای اینه که بچه ی که مادرش نیست غصه نخوره بعد خودشون خلافشو انجام میدن
این باعث میشه بچه های ما احساس کمبود بکنن و تو خونه کارهایی را که امیرضا در طول روز انجام میده با بودن ما انجام بدن
کارهای که در طول روز از امیررضا می بینند و نمی توانند انجام بدم
دلم به حال دخترم میسوزه


راست میگی..از شانس ما فقط مربی اونا باید بچه دار باشه
مامان صدف
8 اسفند 90 14:29
من هر وقت امیر رضا رو میبینم یاد جیمی تو هاکلبریفین میفتم البته پوستش چند درجه روشن تره