محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

6/ اسفند/90

1390/12/7 9:11
نویسنده : مامان مریم
357 بازدید
اشتراک گذاری

صبحت بخیر عزیزم..

امروز اصلا دلم نمیخواست بذارمت مهد. اونقدر جدا شدن ازت برام سخت بود که تا بحال سابقه نداشت..بله بدلیل عذاب وجدان... که تو وبلاگ مرموزم کامل برات نوشتم گلم..منو بابت همه ببخش کوچولوی مهربونم...

این چند روز که مریض بودم همش بوسم میکردی و میگفتی دوست دایم مانی..اما من هر چه بهت میگفتم گوش نمیدادی که بری کنار تا سرما نخوری..

صبح هم کمی تو مهد دور زدیم و اما شما اصلا مثل من نبودی و با اشتیاق دوییدی سمت خاله  بهاره و بچه ها..خوش باشی گلم.. 

سه که اومدم دنبالت هوا بشدت سرد بود و داشت برف میومد.. قبلش هم رفتم دکتر و یه آمپولی خوردم  تا زود خوب بشم..

با هم با این حالمو  با این هوا رفتم سراغ چاپ تقویمها تو تلفن خونه..اما از شانس ما تا 4و نیم بسته بود و نمیشد وایستی.. داروهامو خریدم و رفتیم خونه..

تو راه همش میگفتی مادرجون بیاد دمپایی هامو ببینه دیوانه ام کردی..با کلی تلفن و .. تونستم آرومت کنم.. بعد هم cd تراشه الماستو چند بار دیدی و من هم یه بخور حموم به خودم دادم و سوپ درست کردم و کمی هم استراحت... بعضی روزها جنت میخوابه و دخمل خوبی میشی.. اما همچنان بوس کردنات با این وضع وخیمم ادامه داره..

چند دقیقه ای در خونه رو باز گذاشتی و منتظر بودی تا پدرجون اینا بیان..گوشت هم بدهکار من نبود.. خلاصه از پایین پله ها بابا علی رو دیدی و اونم فکر میکرد که منتظر اونی..تا دیدیش درو بستی و گفتی تو نیا پدرجون بیاد..واقعا شما بچه ها عجب موجوداتی هستید..

راستش نخواستم بگم.. اما قضیه اینه که دیروزی بابایی کمی از دست من و کارهای شما عصبانی شد و دم دستش عروسکت بود و پرتش کرد یه گوشه و شما خیلی ناراحت شدی و گریه..

من واسه تو دلواپسم تو واسه عروسکات   من واسه تو میمیرم و تو واسه بازیچه هات

و من هم کلی شما و عروسکتو بوسیدم تا خوب شدی.. اما خیلی ناراحت بودی و راه میرفتی و میگفتی بابایی سنای منو پرت کرد..کار بدیه بابا علی!!!و حسابی شرمنده اش کردی و با چه عذاب وجدانی خوابید.. اون هم حق داره گاهی خسته و عصبی بشه دخترم و من هم چیزی بهش نگفتم. اما  تو خونه تو تحریم بدی گذاشتمش.. ( حالا شاید غذا درست نکردن و محل ندادن رو گذاشته باشه به حساب مریضیم) 

خلاصه وقتی درو بستی خیلی ناراحت شد و رفت بیرون یه گشتی زد و تو این فاصله من هم با شما راجع به کار بدت صحبت کردم و اون هم با خوراکی برگشت تا بتونه دیروزو جبران کنه...ما هم دیگه کشش ندادیم و همه چی عادی شد..نفسم داشت بند میومد آخه این اولین باری بود که من کم چونه یه شب تو خونه حرف نزدم...قهقهه 

راستی الان این کلماتو راحت میخونی.. مامان ، بابا ، دست، انگشت، صورت، دهان، پیشانی، چشم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان هستی
7 اسفند 90 10:22
سلام مریم
توی ماهواره این بسته ها رو تبلغ میکنه قیمتش 49 تومنه
یادم شما گفتی کمتر خریدی
میشه شماره شو بهم بدی


آره من 42 با پیکش گرفتم 77258603-77263117 تراشه های الماس
مامان هستی
7 اسفند 90 13:04
من تماس گرفتم
گفت به شما اطلاع بدم تا دو سه ماه دیگه میخوان از بچه هایی که راه افتادن برای تبلیغ یک فیلم بسازن
پس توپ روی محیا کارکن تا ازش فیلم بگیرن


باشه مرسی گفتی.. خودم فیلم گرفتم خیلی باحال شد