12/ اسفند/90
صبح جمعه سعی کردم دیروز رو فراموش کنم. تمام دردهای جسمی و روحیشو.. یه صبحونه توپ و ازون فرنیهای معجونی درست کردم و بعدش ماهی شکم پر یه درسته کامل که سه تایی تهشو دربیاریم.. چقدر هم خوب شد اما حس عکس گرفتن نداشتم..
وسط نهار چنان سرم دوباره تیر کشید که بزور نهارمونو تموم کردیم و رفتیم درمانگاه فوق تخصصی انصاری.. یه عکس از سرم گرفتنو و دکتر داخلی تشخیص داد که سینوس شدید فکی گرفتم و آنفلونزای هفته پیش درمان نشد و تبدیل به سینوزیتی شده که اصلا تا حالا سابقه نداشتم... یاد سردردها و جملات لحظه های آخر خاله جون زهره افتادم..اما حتی رمق وصیت کردن هم به باباعلی نداشتم..به تو فکر میکردم اما تو اون لحظه با خودم گفتم باباعلی و مادرجون و خاله جونها نمیذارن بهت سخت بگذره..به بیشتر ازین نمیتونستم فکر کنم..
خلاصه با کلی چرک خشکن و مسکن برگشتیم خونه!!! تو راه هم رای دادیم و چیزهای جالبی از کارهای مردم جلوی دوربین تلویزیون از ستاد رای 7حوض (میدون نبوت) دیدیم و برگشتیم خونه..
عصری کمی بهتر شدم و رفتم سراغ کارهای فردا.. علیرغم اینکه چند روز مرخصی استراحت داشتم بازم برای فردا تصمیم نداشتم نرم.. ای وای من کی قدر میدونه آخه کی...
شب هم شهریار اینا ( یار و غمخوار یکی یدونه ما) اومدند یه سری زدند تا حال و هوات عوض بشه و کلی دامن پوشیدی و براشون رقصیدی و عشوَه ریختی.. بگمونم خاله ندا هوس دختر کرد اینو از لبخندهای ژکوندش فهمیدم.. اما شهریار همش یکی یدونست..من میدونم...