10/ اسفند/90
صبح بخیر
امروز کاملا بیدار بودی و کیف عروسکی جدیدتو که کیش خریدیم کشف کردی و با عشق اون اومدی مهد..و از تو ماشین داد میزدی و به پرنیا نشونش میدادی..
تو کلاس با امیررضا تنها بودی.. ترسیدم بلایی سرت نیاد.. کمی دورو برها دور زدم و دیدم همه چی آرومه و اومدم سرکارم..
از صبح هم که وضعیت سرگیجه ام بدتره..کاش میشد نیام سرکار..و کاش امروز میرفتیم شمال.. اما با اینکه فردا اولین سال مادرجون باباعلیه اما تا فردا عصر باید سرکار باشه و گفت رفتنمون کنسله...
با دوستات چند تایی عکس انداختیم و رفتیم خونه...
تو این عکسها از ترس افتادن دست پرنیا رو گرفتی
یه خرده هوا گرم شد و ما هم خوشحال آزادتون کردیم
اینجا یه چیز جالب از درسا بگم.. طفلک مامانش ولش کرد تو مهد و پارسا رو سپرد به من و راه افتاد دنبال سوئیچ ماشینش که گم شد.. درسا فرار بسمت خیابون و من هم پارسا رو سپردم به مامان آیناز و افتادم دنبال محیا و درسا و بدین وسیله اینجا نگهشون داشتم تا مادر درسا بیاد. طفلک با دوتابچه نیم قد خیلی سخته کار کردن.. ماشینش هم گوشه پارک بود ولی طفلکی سوئیچش معلوم نبود کجاست!!!
تو خونه هم یادم به کارهای معمول رسیدیم و با ژستات سرگرم شدیم...