14/ اسفند/ 90
صبح نازت بخیر گلم..
دیشب پوشکت نکردم و خوب خوابیدی..آخه اصلا شبها خیس نمیشی و این برای مراحل بعدی خوبه..این روزها هم خیلی پات زخم شده و مجبورم باز نگهت دارم.. وارد غم عظیم پوشک نمیشم که دلم خونه.. آخه چرا اینقدر علاقه ات به پوشک روز بروز بیشتر میشه.. شما که نزدیک مدرک دکتری بگیری...بخدا روم نمیشه بکسی بگم که هنوز میبندمت..بگذریم.
ماشین خ نظری تو تعمیرگاست و صبح با ما اومد. شما هم تا دیدیش گفتی مانی خاله تصادف کرده..مگه حالا حالاها یادت میره.. این روزها پویا هم مریضه و نمیاد مهد و شما میگی بابایی پویا تصادف کرده ماشین نداره بیاد مهد..اما تصادف باباش 5-6 ماه پیش بود..
بعد تو راه خوابیدی.. یهو نزدیک دانشگاه خواب دیدی که یکی بادکنکتو برداشته..چنان جیغ بنفشی زدی که حالا بیا درست کن.. تا خود مهد گریه.. تو مهد هم هرکاری کرد ساناز جون خوب نشدی.. بردت سر کمد جایزه ها.. هرچی دلت خواست برداشتی.. اما باز هم خوب نشدی..همه تعجب کردند چون تا حالا سابقه نداشته.. دیشب هم خواب دیدی یکی کارتکساتو برداشته و نصفه شبی بیدار شدی و بغلشون کردی و خوابیدی.. بابا چقدر حس مالکیت بچه..بی خیال..
دم در کلاس دوستات دوییدن استقبالت و همه با هم میگفتم محیا اومده.. درسا هم گفت محیا ببین مامانم رفته سرکار!!! اونقدر شیرین بودن که میخواستم گازشون بگیرم ..این هم یه عکس تو اون شرایط..
خلاصه بها ندادی و بردمت سمت کلاس نی نی ها.. آویسا گلی داشت با اشتها صبحونشو میل میکرد و آرشیدا جوجه هم از اومدن محیا ذوقی کرده بود که نگو.. بالاخره خاله رویا رو تا دیدی پریدی بغلش.. واای که هنوز هم محبتاش یادت نرفته و خیلی دوسش داری..چه کرده این خانم با شما نمیدونم..خدا خیرش بده.. من هم اومدم سرکار.
نهار هم با یکی از همکارها بعد مدتی رفتیم سلف. چون بختیاری بود ومن دوست داشته بیدم.. امروز کلا شیرینی ها به راه بود. یکی از اعضای هیئت علمی دفاع دکتراش بود و آسانسور ما هم بالاخره راه افتاده و شیرینیشو خوردیم.. فردا هم که جشن درختکاری تو مزرعه پژوهشکده ما با حضور روسای دانشگاه برگزار میشه.. میریم که خوش بگذره..
الان ساعت نزدیک سه شده و آماده شدم بیام دنبال دخترگلم...
وقتی اومدم یه سری از مامانها گفتن که بعد رفتنم شما باز هم گریه کردی و از مربیها خواستن که به من زنگ بزنن. اما اونا این کارو نکردند. شایدبهتر بود واسه اینکه گریه نکنی. نمیدونم این جور مواقع چی بهتره..مهم حالاست که با هم میریم خونه...
برات نارنگی آوردم و پوست کندی و باهستی خوردین نوش جونتون
تو مهد نخوابیده بودی و تو ماشین خوابت برد. بردمت سرجات و کنارت کمی استراحت کردم..با تلفن بابایی بیدار شدم.. شام ماکارونی درست کردم.. بابایی خسته و کوفته اومده بود و شما هم هی ازش این و اون میخواستی.. ببخشید گلم که ما همیشه خسته ایم...
اینجا هم با پستونکای بچگیت سرگرمی
بووووس هزارتا برای دخملی ام..