محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

23/ بهمن/ 90

امروز بعد سه چهار روز باید میومدیم سرکار.. بابایی گفت  اگه گلوت بدتر شد عصری زودتر میاد میبریمت دکتر..تا به مهد رسیدم خدا رو شکر خوب بودی..و به خاله بهاره گفتم حالت رو بمن گزارش کنه.. شبها اصلا تو جات نمیمونی و غلت میخوری تا کنار دیوار و زیر پنجره..هر وقت بیدار میشم میبینم بدنت یخه و پتو رو بعد از چند دقیقه از روی خودت میندازی.. و با دهن باز هم میخوابی..معلومه که باید چی بشه... ایشاله چیزی نباشه گلم.. با دیدن دوستات تو راهرو خوشحال شدی و رفتیم از کلاس خاله رویا دوتا بادکنک برداشتیم و گفتی یکیشو بدم به هستی..و هستی که تا اونموقع تک ستاره کلاس بود و بقیه هنوز نیومده بودند، با دیدن بادکنک خیلی خوشحال شد.. ...
24 بهمن 1390

20/ بهمن/90

صبح که بیدارشدیکلی نازم کردی و بالای بیست بار صدام کردی مانی تا اینکه بیدار شدم..خوب بود تا ساعت ده خواب بودیم سه تایی...معمولا کم پیش میاد..مسواک زدی و موهاتو بستم و گفتی مانی داش وحید مو نداره!! من دارم ... وای اگه بفهمه ... برنامه خوبی برای تعطیلات دارم خدا کنه بابایی بهش تن بده و ایشاله که خوش بگذره... این چند روزه که کنارتم با شیرین زبونیهات میکشی منو..گفتی شیرم تموم شده که!!! همشو خوردم!! اَمد رضا بخره!!!!  منظورت علیرضا بود چون یکی دوبار برات خرید..کلا به محمد رضا و علیرضا و امیرررضا میگی امد رضا... سراغ شهریار رو گرفتی آخه مانی اون مادرجونش اومده و حسابی سرگرمه... لباس پوشیدیم که بریم 7حوض با بابایی میچسبید.....
23 بهمن 1390