23/ بهمن/ 90
امروز بعد سه چهار روز باید میومدیم سرکار.. بابایی گفت اگه گلوت بدتر شد عصری زودتر میاد میبریمت دکتر..تا به مهد رسیدم خدا رو شکر خوب بودی..و به خاله بهاره گفتم حالت رو بمن گزارش کنه.. شبها اصلا تو جات نمیمونی و غلت میخوری تا کنار دیوار و زیر پنجره..هر وقت بیدار میشم میبینم بدنت یخه و پتو رو بعد از چند دقیقه از روی خودت میندازی.. و با دهن باز هم میخوابی..معلومه که باید چی بشه... ایشاله چیزی نباشه گلم.. با دیدن دوستات تو راهرو خوشحال شدی و رفتیم از کلاس خاله رویا دوتا بادکنک برداشتیم و گفتی یکیشو بدم به هستی..و هستی که تا اونموقع تک ستاره کلاس بود و بقیه هنوز نیومده بودند، با دیدن بادکنک خیلی خوشحال شد.. ...