محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

27/خرداد/90

جمعه طبق معمول جمعه بازار. چقدر میوه فراوون بود . من هم کلی خرید کردمو واسه شما هم یک مایو خوشکل خریدم. تازه آلبالو و گیلاس رو دیده بودی و همش به خاله جون سمانه میگفتی لابالو بده. روز جمعه همه میرن سر باغ مرغداری عصری من و مهرناز بزور اکیپی رو جمع کردیم رفتیم دریا اما چون دیگه شب شده بود عکسهای خوبی نشد بگیرم. اولش خیلی از آب ترسیدی. اما کم کم واکنشهای مثبتی نشون دادی. بابایی هم قلیون گرفت طبق معمول و ما هم از آرامش ساحل حسابی استفاده کردیم. چون موقع امتحاناته و شمال کلا خلوت بود.بعد شام برگشتیم خونه....  ...
30 خرداد 1390

28/خرداد/90

امروز شنبه رو مرخصی گرفتیم و از صبح که بابایی خواب بود دوییدم دنبال کارهای اداری. واسه سند خونه و بانک...نهار خونه عمه سمیه بودیم و اون دید که چه پیشرفت چشمگیری تو حرفات کردی گفت که از تخم بلدرچین هاییه که داده و شما خوردی. شاید واقعا راست میگه...سریع برگشتیم خونه خودمون تا نصاب بیاد و پرده قشنگی رو که خریدم نصب کنه.   ثانیه ها و دقیقه ها و ساعتها نشستیم نیومدن. بالاخره ٥ عصر رسیدن و کارشون تا ده شب طول کشید. و باباعلی هم کلی عصبانی شد که تهران رفتنون دیر شده...راست میگفت بنده خدا باید رانندگی میکرد و از طرفی خودم باید بودم تا درمورد مدلش نظر میدادم. تو این فاصله رفتم خیاطی و مانتو قشنگم رو گرفتم و بابایی هم مجبور شد تنهایی بر...
30 خرداد 1390

29/خرداد/90

امروز با کسالت تمام اومدیم سرکار. شب تو جاده بودن خیلی بده. ...بالاخره کار تموم شد و برگشتیم خونه....اما موقع برگشتن به خونه اتفاق بدی افتاد. دم سوپری پیاده شدیم تا لازانیا بخریم. کارت کشیدم و رمزشو بلند داد زدم. همونجا متوجه شدم که راننده یک ٢٠٦ که تو مغازه درحال خرید رمزمو شنید داره تعقیبمون میکنه...خیلی ترسیدم. نمیدونی چطور درخونه رو وا کردم و رفتیم توش. ازین ببعد باید حواسم رو بیشتر جمع کنم. شب هم همش در حال جابجا کردن وسایلی بودم که از شمال آوردیم و چقدر شما اذیتم میکردی...شب هم با بابایی رفتین حموم آب بازی...
30 خرداد 1390

25/خرداد/ 90

سلام به دختر گلم. صبح از خونه آناتای به دانشگاه اومدیم و خیلی راهمون نزدیک شده بود. اما تنها بدیش اون پارکینگ تنگ و شیبدارشون بود که من بزور تونستم ماشین گنده مون رو بالا بیارم. راستش یک کم ترسیدم. هنوز خواب بودی آخه دیشب از عشق آناتای دیر خوابیدی. فردا روز پدره. مادر جون زنگ زد و گفت بیایید. قرار نبود بریم اما دلم میخواد برم پیش بابام. دست بوسیش. و بریم سر خاک بابا بزرگت. ببینیم میتونم شنبه مرخصی بگیرم...بله، مرخصی رو گرفتم و اومدم دنبالت ...تو مهد هم جشن داشتید...یک کادو به شما و یکی هم به بابایی دادن... زود را بیفتیم. تنها بدیش این بود که کلی اثاث باید میکشیدم تا زیر پارکینگ خیلی سخت بود. اما عشق شمال ... رفتیم دنبال بابایی...
30 خرداد 1390

24/ خرداد/90

چند روز که مهد نرفتی عادت کردی تا دیر وقت بخوابی واسه همین امروز تا دم مهد تو ماشین خواب بودی و با دیدن دوستات بزور چشاتو وا کردی و از دیدنشون خوشحال شدی. پرنیا هم از دیدنت خیلی ذوق کرد و داد زد سلام محیاااااا. آخ چه نازه این دخترک.. عصری اومدم دنبالت. از مامانها به شما گفت خوبی صندل قشنگ....و بعد به یه مامانی دیگه گفت این همون محیاست که همش کفشهای قشنگ میپوشه...مخصوصا اون صندل نازش...حالا بعدا عکسشو میذارم. راستش از وقتی خیلی نی نی بودی کفشهای خوشکل پات میکردم که عکسشو اینجا میذارم... خونه که رفتم به فرزانه جون زنگ زدم. اصرار کرد بریم خونشون. آخه قراره فردا بابایی آیاتای از کیش بیاد و ببرتشون اونجا واسه همیشه.ویدا...
30 خرداد 1390

22/ خرداد/90

امروز هم دخمل گلم خونه پیش خاله جونه. خاله جون خریداش رو کرد و شما هم که خوب شدی، دیگه تصمیم گرفت بره اما ما به هزار کلک نذاشتیم. بنده خدا کلی درس هم داره. فعلا تا فردا میمونه. این چند روز کلمات زیادی رو یاد گرفتی و تقریبا همه چی رو با ریتمش بما میفهمونی. مثل ممی یعنی پستونک ، خاله، عینک و ... الان خونه هستی و خوشحالم که تو این گرما نمیای بیرون اما میترسم از آموزشهای رویا جون عقب بمونی... من با سرویس دانشگاه اومدم و بابایی بعد مدتها دستش به فرمون ماشین خورد و امروز راحت سرکار رفت. از قدیم گفتن lady is first. بیچاره بابایی!! عصری کلی خاله جون واست تیپ زد  و یه دوری تو ٧ حوض زدیم و واست یک کلاه خوشکل خریدم و بعد خوردن...
30 خرداد 1390

3/خرداد/90- روز مادر

 امروز روز مادره.... اینهم هدیه محیا به مامانی اش در آسمان آبی دلم، جایی برای ابرها نیست مادرم! دعایم کن که با دعایت ، دلم خانه دردها نیست عزیزترین عزیزانم ، روزت مبارک . . .   مادر کاشکی می شد بهت بگم / چقدر صدات و دوست دارم لالایی هات و دوست دارم / بغض صدات و دوست دارم . . .   البته اگه هرروز روزش باشه کمه. اینا رو نه بخاطر خودم میگم . بلکه بخاطر مادرم که تازه میفهمم چی کشیدن.احساس میکنم کاری واسش نکردم و بجز با درس خوندن دیگه هرگز خوشحالش نکردم. اینارو مینویسم تو مثل من نباشی و درآینده قدر کسایی رو که واست زحمت کشیدن بدونی و همیشه به پدر بزرگها و مادر بزرگها احترام بذاری...
25 خرداد 1390

23/خرداد/90

دیشب بارها از خواب بیدار شدی و به بهونه های مختلف جیغهای عظیمی می کشیدی. گفتی آب بده. بابایی بهت داد اما همشو ریختی رو تشکت. نمیدونم مشکلت چی بود. اما حسابی مارو کلافه کردی. الانم زنگ میزنم با خاله جون خوابیدین و گوشی رو برنمیدارین. خاله جون عصر میره. دلم میگیره.... امروز از مادر جون خواستم یکی از سرویسهای طلام رو واسم بفروشه. آخه بین همه، از این یکی اصلا خوشم نمیومد. آخه مال عروسیم بود و هول هولی خریده بودمش و از مدلش خوشم نمیومد و بی استفاده مونده بود. حالا که واسه خونه به پول نیاز داشتم بهتر دیدم اینو بفروشم. اما اون راضی نشد و میگفت یادگاری عروسیته که با خاله جون زهره رفتین خریدینش. میخواست گردنبند خودش رو واسه ...
24 خرداد 1390

21/خرداد/90

صبح دختر گلم بخیر شنبه است. از آخر هفته بگم.  پنجشنبه کله صبح بیدار شدیم و رفتیم که واکسن 18 ماهگیتو بزنیم. زود کارمون تموم شد.اما شما چه جیغی کشیدی. اصلا باورت نمیشد کسی اینجوری باهات برخورد کنه و من هم بشینم نگاه کنم و چیزی بهش نگم. آخه همیشه کسی که اذیتت کنه رو میکشتم. اما اینجا پای سلامتیت وسط بود. مبارکت باشه دختر نازم. البته قول دادم بابا علی اون خانمه رو گیر بیاره بکشه....وزنت هم دقیق ١٢ کیلو بود. تو خونه هم اصلا نذاشتی یخ رو پات بذارم. یک شب و روز تب و درد داشتی. بیشتر ناراحتیت ازین بود که نمیتونستی راه بری و بریز بپاش کنی. من هم کمی ازین موضوع راستشو بخوای خوشحال بودم. خونه دوباره تمیز و دست گل بود اما این وضع تا روز جمعه ادام...
24 خرداد 1390