محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

5/ خرداد / 90

امروز ازون پنجشنبه هایی بود که بابایی باید میرفت سرکار. ازفرصت استفاده کردم و فرستادمت باهاش خونه عمه مریمت. رفتم تو پارکینگ که گوشی بابایی روبهش بدم دیدم گوشوارت افتاده تو پارکینگ.کلی ذوق کردم. نمیدونی می پریدم. بعد کلی استراحت ، خونه رو دور از چشمت مرتب کردم و صبحونه ای میل فرمودم و کارت بابایی رو شب پیش ازش گرفتم و رفتم پیش بسوی بازار. اول رفتم مولوی واسه خونه جدیده پرده سفارش دادم. وای چقدر خوشگله...بعدش واسه خودم یک مانتو روشن و واسه بابایی بلوز و شلوار قهوه ای خریدم. بعد رفتم سپهسالار . مدل کفشاش اونی نبود که میخواستم. ازونجا رفتم جمهوری واسه شما یه لباس خریدم و واسه خودم یک مانتو مشکی و یک شلوار مجلسی و یک بلوز و دامن خونگی. از خریدن...
7 خرداد 1390

6/ خرداد / 90

صبح جمعه ای زودتر از همه و ساعت ٧ بیدار شدی. من هم دیگه نشد بخوابم. بابا علی گفت جمعه نونوایی شلوغه. بانون فریزری صبحونه توپی آماده کردم و خوردیم. بابایی رفت سراغ کارهاش و منم سراغ بشور بساب بابایی گرفت خوابید و گفت سیره و فعلا نهار نمیخوره.شما هم کنارش خوابیدی تا ٥ عصر. خودم تنها نهار خوردم و فیلم دیدم و کمی خوابیدم. سر نهار شما ظرف بزرگ ماست رو خواستی و بهت ندادیم قهر کردی و همه ماست رو ریختی رو خودت و زمین. بابایی هم بنده خدا از خیر نهار گذشت. من هم که از صبح داشتم میشستم بزور خودمو کنترل کردم و هیچی نگفتم. دلم می خواست.... اما حیف که دلم نمیومد. نمیدونم چرا اینقدر بهم میریزی و اصلا هم حرف گوش نمیدی و فق...
7 خرداد 1390

26/ اردیبهشت /90- سالگرد ازدواج

مبارکه مبارک...امروز سومین سالگرد ازدواج من و بابا علیه   .. زنگ زدم بهش یادآوری کنم . گفت چی؟؟ سالگرد ارتحالمونه ؟؟؟؟ بعدش کلی خندید. بابا علی لوسسسسسس  امشب که بابایی تا دیر وقت کلاس داره.میزاریم جشنمونو آخر هفته که هم وقت بیشتری داشته باشیم هم باباعلی فردا حقوق بگیره و کادو بهتری برای مانی بخره. بهتر نیس دخترم؟؟؟؟   این شعر رو بابایی همون شب به من تقدیم کرد: (البته متن این اثر من باب مزاح سروده شده و مامان های گرامی منو تیر باران نفرمایید)    زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر....من گرفتم تو نگیر چه اسیری که ز دنیا شده ام یکسره سیر....من گرف...
2 خرداد 1390

31/ اردیبهشت/ 90

امروز با مانی با هم رفتیم کارت زدیم. کارت خون انگشتتو نشناخت و جیغ کشیدوشما کلی ذوق کردی. یکی از همکارها مامان رژین گفت این پدرسوخته عجب کفشهایی داره. عصری هم رفتیم ٧ حوض بعد با بابایی برگشتی خونه. تا من بیام کلی گریه کردی. چون کولر خونه رو به گند کشید کلی خونه تکونی داشتم و شما دخنر گلم بهم کمک کردی. ازت فیلم گرفتم. ...
1 خرداد 1390

31/ اردیبهشت/ 90

آخر هفته خوبی بود. ٥ شنبه شما پیش بابایی موندی و من رفتم ریشه دندوننم رو جراحی کردم. خیلی خون میومد.شما هم کلی اذیتش کردی. عصری هم با بابایی رفتیم خرید کادوی من و خرید خونه. ٥ شنبه عمه مریم اینا خونمون بودن خیلی با دیدن فاطمه خوشحال شدی. جمعه هم سرخه حصار رفتیم و کلی تو نهر آب بازی کردی به همه خوش گذشت مخصوصا با کبابهای دبشی که عمو محمود درست کرد. عکسهاشو سر فرصت میذارم.ایشاله همش شاد باشی. مادر جون اینا هم روز کلنگ زنی مرغداری همه باغ جمع شدن و گوسفند کشتند. جای مارو خیلی خالی کردن..  چند ساعت یکه بابابایی تنها بودی کلی صدای حیوونارو یادت داد. مثلا میگیم خروسه میگه میگی قلقلقلقلقلی .. اردکه میگه:؟؟؟ بَ بَ بَ بجای بگ بگ بگ ...
31 ارديبهشت 1390

27/ اردیبهشت/90

هوا آفتابی بارونیه. این روزها سرکارم خلوتتره. آخه موقع امتحاناته و دکتر ق هم خارج از کشوره. دستگاه آزمایشگاه هم خرابه. عصری هم بردمت پیش دوقلوها تا برم دندونپزشکی. شنیدم خیلی خوش گذروندی. رنگارنگ و خربزه و شیر کاکائو...خوردی و اونا هم کلی سربسرت گذاشتن و از عکس العملت میخندیدن. دختر عمه (مامانشون) هم که دل نداشت ازت جدا بشه. خلاصه کلی بهت خوش گذشت. شب هم که من و بابایی از خستگی خواب رو به شام ترجیح دادیم که....اتفاق بدی افتاد.از وقتی شیر رو ازت گرفتم شبا با پستونک می خوابی امشب پستونکتو گم کردی و به هیچ عنوان حاضر نبودی بخوابی. کلی جیغ زدی ماهم زاپاس نداشتیم. بابایی هم اون موقع شب حس بیرون رفتن نداشت. تازه دور و ب...
28 ارديبهشت 1390

25/ اردیبهشت/ 90

امروز خیلی عادی گذشت.سر ظهر خاله فرزانه اومد دانشگاه دیدن من و شما. اومدیم مهد دیدیم تو خواب نازی..بهش قول دادم نی نی اش که اومد بریم کیش خونشون. ایشاله که بشه..آخه بابا علی زیاد اهل سفر نیس جز شمال..راستی دیروز که اومدم دنبالت مهد، سرویسهای دانشگاه رو دیدی که رد میشدن..گفتی: اییییی مانی!هن دف!!! یعنی وای مامانی! ماشین بزرگه رد شد.آخ مانی فدای جمله بندی ات بشه با این سن کمت.اینقدر باهوشی.. ...
25 ارديبهشت 1390

24 / اردیبهشت/90

دخترم امروز صبح دوباره مربیت کلی ازینکه دختر خوبی هستی ازت تعریف کرد. شما هم کلی بغلش کردی.منم حسودیم شد. ناراحتم ازینکه نکنه شیرمو ازت گرفتم ازم دلخوری. اما نه تازه داری از وابستگیت بمن کم میکنی و متعادل میشی و بقیه از جمله بابا علی رو بیشتر دوست داری. اینطوری بهتره گلم. خیلی آخر هفته بهت خوش گذشت. کلی با بابایی عشق کردی. ده و نیم شب بود که بغلش نشسته بودی و با بشکن زدن من انگشتای کوچیکتو تکون میدادی و یاد گرفتی چطور بشکن بزنی. با بابایی رفتین تو حیاط ماشین شستین، از وقتی شیرت رو گرفتم بیشتر بطرفش می ری. بغلش میکنی، میبوسیش،تازه دیروز ساعت ٩ شب میگفتی بابا ، بجای علی  و کلی میخندیدی. اما زمانیکه جدی هستی همون علی صداش میکنی. چقد...
24 ارديبهشت 1390

20/اردیبهشت/ 90

امروز یک روز عادی بود. فقط مانی دندوناش خیلی درد میکرد عصری رفتیم مطب دندونپزشکی.تو برگشن بابا علی واسه دخترم بادکنک خرید و کلی تو را با هم بازی کردن و بعدش باهم رفتن حموم آب بازی. و جوجوت رو هم بردی با خودت شستیش. شب موقع خواب هم چون عادت به جی جی داشتی خیلی سخت خوابیدی با یک شیشه شیر       ...
21 ارديبهشت 1390