5/ خرداد / 90
امروز ازون پنجشنبه هایی بود که بابایی باید میرفت سرکار. ازفرصت استفاده کردم و فرستادمت باهاش خونه عمه مریمت. رفتم تو پارکینگ که گوشی بابایی روبهش بدم دیدم گوشوارت افتاده تو پارکینگ.کلی ذوق کردم. نمیدونی می پریدم. بعد کلی استراحت ، خونه رو دور از چشمت مرتب کردم و صبحونه ای میل فرمودم و کارت بابایی رو شب پیش ازش گرفتم و رفتم پیش بسوی بازار. اول رفتم مولوی واسه خونه جدیده پرده سفارش دادم. وای چقدر خوشگله...بعدش واسه خودم یک مانتو روشن و واسه بابایی بلوز و شلوار قهوه ای خریدم. بعد رفتم سپهسالار . مدل کفشاش اونی نبود که میخواستم. ازونجا رفتم جمهوری واسه شما یه لباس خریدم و واسه خودم یک مانتو مشکی و یک شلوار مجلسی و یک بلوز و دامن خونگی. از خریدن...