محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

18/ خرداد/90

صبح دختر گلم بخیر. طبق معمول کله صبح و با لباس تو خونه، عینکت یادت نمیره و رویا جون با کلی ترفند باید ازت بگیرتش و بزاره تو کمدت. آخه مامانم اینا... فردا قراره ببرمت واکسن 18 ماهگیتو بزنم. میگن خیلی اذیت میشی. واسه همین خاله جون وحیده مهربون با اینکه فصل امتحاناتشه داره میاد تا از شما مراقبت کنه. آخه من دست تنها میترسم. همیشه برای نگهداری شما هر وقت خواستمش اومد. خیلی از وقتی که بدنیا اومدی زحمتتو کشید. اینو از هرکسی بپرسی تایید میکنه. من هم واسش تا حالا کاری نکردم. ایشاله عروسیش جبران کنیم. فعلا که بهش میگی زش ، اونم ذوق میکنه. ساعت 10 با آقای حسینیان راه افتاد. این عکس رو هم از دیوار مهدت گرفتم که خیلی دوست داری.. ...
21 خرداد 1390

17/ خرداد/90

طبق معمول صبح با سر و صدای ما  از خواب بیدار شدی شیرتو دادم خوردی. و بعد از عشق بازی تو بغل باباعلی باهم رفتین تو پارکینگ.من هم که یک روز کاری عادی سرکارم.  ناراحتیم سر پرده بود که هنوز نفرستادن شمال. زنگ زدم گفت هنوز تو مغازست. از طرفی خوشحال شدم که گم و گور نشده. هماهنگ کردم آقای حسینیان ببره خونه پدر جون. وای اگه نصب بشه خیلی خوشگل میشه. حیف که روز مهمونی جاش خالی بود. اما بازم خونمون خوب بود مگه نه مامانی؟؟ تازه اگه اتاق شما رو ردیف کنم چه شود...  عصری هم با بابایی رفتین یک دوری زدین و برگشتین. بابایی هم برعکس روزهای دیگه زود اومد چون چند تا کار داشت. هم کولر و هم ماهواره نیاز به تعمیر داشت. آقای ریاضت هم او...
18 خرداد 1390

1/خرداد/90

امروز رویا جون میگفت برخلاف همیشه بچه بدی بودی. همکلاسیهاتو میزدی و جیغ میکشیدی. نمیدونم چرا اینقدر عصبی بودی. زنگ زدم خونه دختر عمه که نگهت داشته باشه تا برم خرید اما خونه رفته بود شمال.منم از شوهر و بچه هاش خواستم بیان خونمون . خلاصه کلی برنامه هام عوض شد. عصری بردمت ٧ حوض که واسه خودم و بابایی خرید کنم. دمار از روزگار من و فروشنده ها درآوردی. کلی بهت خوردنی دادن . آخر هم الکی یه چیز خریدم اومدم خونه. دیدم اصلا دوستشون ندارم. شب هم ازبس گریه میکردی بابا علی عصبانی شد و با هم دعوا کردین. صبح آشتی کردین ظرف نرم کننده موی مامانی رو که تازه خریده بود برداشتی و ریختی رو فرش و لباسات. بابایی تا مهمونها بیان برد شستت.با اینکه شب ایمان و ...
11 خرداد 1390

11/ خرداد/ 90

صبح با کثالت خاصی بیدار شدیم. همه!! حس کردم اتفاق بدی میخواد بیفته ... من هم که از دست بابایی عصبانی خوابیدم...صبح در رو از پشت بستم که بریم، یهو فهمیدم کلید بابایی پشت در مونده و دیگه  با کلید من هم باز نمیشه. وای چه اتفاق بدی. ما اومدیم سرکار و بابایی تا حالا که ساعت 10 صبحه هنوز منتظر قفل سازه. حالمو گرفت حالش گرفته شد. مگه نه مامانی. خدا با ما خانمهاست. همیشه همینجوریه. هر وقت من و باباعلی با هم دوست نیستیم خدا  واسش بد میاره ما هم میخندیم . بیچاره پشیمون میشه. جدا از شوخی انشاله تا همینجا تموم بشه و بسلامتی بریم شمال. الان هم خاله جون و مادر جون کارگر گرفتن دارن خونمونو تمیز میکنن تا وقتی رسیدیم تمیز باشه. دستشون درد نکن...
11 خرداد 1390

10/ خرداد/90

دخترم ساعت ده صبحه. همین الان خاله فرزانه خبر داد که دارن میبرنش اتاق عمل واسه بدنیا اومدن نی نی . براش دعا میکنیم. اونکه از بچگی مادر خوبشو از دست داد مطمئنا ازین ببعد دختر نازش میشه همه کسش. مثل شما که عشق مامانی هستی...واسش دعا کنیم گلم.. تازه اسمش آیانای هست. یعنی مثل ماه به ترکی خیلی خوب شد که شیر رو ازت گرفتم. دیگه تو راه بازگشت به خونه گریه نمیکنی و ازم نمیخوای پشت فرمون بهت شیر بدم...شبها هم تا صبح آروم میخوابی. فقط نصفه شب آب میخوری دوباره میخوابی. دخترم خانم شده دیگه.. ماه رمضون هم که نزدیک شده. انشاله امسال بتونم روزه بگیرم...کله صبحی هم که دست از تاب و الاکلنگ برنمیداری...این لباس قرمز که خیلی هم بهت میاد رو مادر ...
11 خرداد 1390

9/ خرداد/90

 دخترم اصلا نمیدونم چرا اینجوری شدی. چند روزه که به همه کس چنگ میندازی. اولش فکر میکردم از رو عصبانیته. اما وقتی دیروز دلت واسم تنگ شد و بعد بوس یک ناخن کشیدی بین بینی و چشمم فهمیدم این ذوقته و باید یه جوری از سرت بندازمش. دیروز رویا جون میگفت امیررضا رو چنگ زدی . کلا رابطه خوبی با پسرها نداری. اون از شهریار با اون مامانش که شه خودش حسسسساسسسس         کلی چنگ زدی تو صورتش. با ستایش سر یک تاب نشسته بودی و بغلش میکردی اما تا امیرعلی اومد پیشت خودتو کشیدی کنار تا بدنش بهت نخوره. خنده ام گرفته بود. گفتم بزرگ شدی خدا کنه همین سیاست رو ادامه بدی... تازه رویا جون میگفت حرف گوش نمیدی و کار بد میکنی سرت رو ...
10 خرداد 1390

8/خرداد/90

امروز من و بابایی یک کم با هم دوست نبودیم. آخه بابا دلش نمیخواد خونه شمال رو مبله کنیم. هم واسه هزینه اضافیش و هم اینکه وقتی میره اونجا دوست داره همش خونه مامانیش باشه. واسه همین بخاطر خریدهایی هم که واسه اونجا میکنم از دستم ناراحننننه...اما عزیزم من واسه خودم مقاصدی دارم. چقدر میریم اونجا آویزون بقیه باشیم. آخه رفت و آمدمون زیاده...کم کم به حرفم میرسه...بابایی هروقت قهر میکنه زودتر میاد. من هم زیاد نمیتونم برم قهر و حرف نزنم. واسه همین وقتی اومد اصلا به روی مبارک نیاوردم که ناراحته....واسه همین دیگه همونجا همه چی اکی شد. آخه دوست ندارم شما مارو ناراحن ببینی. امروز اونقدر ازگرما بیطاقت شدی که برگشتنی کلی گریه میکردی. کولر ماشین رو روشن کرد...
9 خرداد 1390

2/خرداد/90

  امروز رویا جون ازینکه خیلی بداخلاق بودی کلی گله کرد. همکلاسیت پردیس رو چنگ زدی و من کلی خجالت کشیدم. تو خونه هم همش بهونه میاری.بابابایی هم نمیسازی چه برسه به من. شاید داری دندون در میاری ازون درشت و عقبیها. بمیرم الهی واست.امیدوارم هرچه زودتر طی بشه. شب من و بابایی به مادر جون زنگ زدیم و روز مادر رو تبریک گفتیم.مامان بزرگ هم که خونه نبود.از بابا علی هم امشب که امشب خبری نبود. شاید فردا شب. اما بعیید میدونم سوپرایز کردن بلد نیس بیچاره. باید بزرگ بشی و بهش یاد بدی. برنامش رو میزاریم فردا شب. زندایی فاطمه هم روز زن رو به شما زن کوچک نبریک گفت شب شام واست ماکارونی درست کردم که خیلی دوست داری به به چه خانم منظ...
9 خرداد 1390

4/ خرداد/90

سلام دختر گلم. امروز بخاطر کارهای من خیلی اذیت شدی. صبح کله سحر که فکر میکردم کارهام کم طول بکشه بردمت واسه گرفتنن غرامت تصادف دستم مجتمع قضایی. وای چه جای بدی بود و چقدر زیاد طول کشید. اعصاب هردومون بهم ریخت. انشاله اولین و آخرین بار باشه. چه جای بدیه. زنهایی که از شوهراشون کتک خوردن و مردهایی که از زنهاشون رودست. همونجا بود که قدر زندگی آروممونو کنار شما و بابایی دونستم. میخوام با این پول یه گوسفند بخرم و قربونی کنیم.تا دیگه ازین اتفاقها واسمون نیفته. مخصوصا حالا که ماشین و خونه نو هم خریدیم. ایشاله بسلامتی حالشو ببریم و همه اونایی که ندارن هم خدا بهشون بده ایشاله.. واسه همین تولد پرنیا و تو مهد ازدست دادیم و دیر رسیدیم. اما کادوتو به...
9 خرداد 1390