27/ اردیبهشت/90
هوا آفتابی بارونیه. این روزها سرکارم خلوتتره. آخه موقع امتحاناته و دکتر ق هم خارج از کشوره. دستگاه آزمایشگاه هم خرابه. عصری هم بردمت پیش دوقلوها تا برم دندونپزشکی. شنیدم خیلی خوش گذروندی. رنگارنگ و خربزه و شیر کاکائو...خوردی و اونا هم کلی سربسرت گذاشتن و از عکس العملت میخندیدن. دختر عمه (مامانشون) هم که دل نداشت ازت جدا بشه. خلاصه کلی بهت خوش گذشت.
شب هم که من و بابایی از خستگی خواب رو به شام ترجیح دادیم که....اتفاق بدی افتاد.از وقتی شیر رو ازت گرفتم شبا با پستونک می خوابیامشب پستونکتو گم کردی و به هیچ عنوان حاضر نبودی بخوابی. کلی جیغ زدیماهم زاپاس نداشتیم. بابایی هم اون موقع شب حس بیرون رفتن نداشت.تازه دور و بر ما داروخونه شبانه روزی نیست. همه جا رو بهم ریختیم، لای لباسات، نبود که نبود.با شیشه و هیچی دیگه هم گول نمیخوردی. اونقدر گریه کردیتا از خستگی افتادی، خوابیدی ...باید واست اسپند دود می کردم. حواسم نبود. صبح دیدم پستونکت کنار در کمد رختخوابها افتاده.آخه بچه اونجا چکار داشتی نصفه شبی؟؟؟