محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

23/خرداد/90

1390/3/24 14:52
نویسنده : مامان مریم
406 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب بارها از خواب بیدار شدی و به بهونه های مختلف جیغهای عظیمی می کشیدی. گفتی آب بده. بابایی بهت داد اما همشو ریختی رو تشکت. نمیدونم مشکلت چی بود. اما حسابی مارو کلافه کردی. الانم زنگ میزنم با خاله جون خوابیدین و گوشی رو برنمیدارین. خاله جون عصر میره. دلم میگیره....

امروز از مادر جون خواستم یکی از سرویسهای طلام رو واسم بفروشه. آخه بین همه، از این یکی اصلا خوشم نمیومد. آخه مال عروسیم بود و هول هولی خریده بودمش و از مدلش خوشم نمیومد و بی استفاده مونده بود. حالا که واسه خونه به پول نیاز داشتم بهتر دیدم اینو بفروشم. اما اون راضی نشد و میگفت یادگاری عروسیته که با خاله جون زهره رفتین خریدینش. میخواست گردنبند خودش رو واسه رفع مشکل من بفروشه. من و بابایی نذاشتیم. آخه یه مادر تا چه حد میتونه از خود گذشتگی داشته باشه؟؟ یک گردنبند٤٢ گرمیشو واسه مکه رفتن دانشجویی ام فروخت و هنوز نتونستم واسش جبران کنم. اون ازینکارها در حقم زیاد کرد...بالاخره مجبورش کردم اونکاری رو که ازش میخوام انجام بده.....

 ساعت سه در خونه سوارتون کردم و رفتیم ترمینال. خاله جون میگفت پیاده نشید خودم میرم. آخه نمیتونست باهات خداحافظی کنه. اما ما تا توی اتوبوس رفتیم. من که داشتم با آقای حسینیان خداحافظی میکردم شما هم دست خداحافظی واسش تکون دادی. اونم که انتظار نداشت خیلی خوشش اومد. آخه قربون دختر فهمیده ام برم. برگشتیم خونه ، همه جا رو دنبال خاله جون گشتی، میرفتی تو اتاق خواب و دیدی که خاله جون نیست میگفتی اییییی....و دستتاتو طوری میگرفتی که یعنی کوش؟ و وقتی دایی جون زنگ زد بهش گفتی آله دف!!!! بمیرم واسه دختر مهربونم که باز تنها شدی و باز هم شدیم من و شما دوتا. دو نفر که هیچوقت از هم جدا نمیشن. مگه نه مامانی. تنها کسی که میخواد تمام ثانیه هاش با تو باشه منم عزیزم. مادرت..... تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

شب هم یک کم با من و بابایی قایم موشک بازی کردی و بعد با بابایی رفتین حموم و آماده شدی تا فردا که دوباره با من بیای سرکار...دیگه جملات طولانی میگی اما من فقط کمی اش رو میفهمم. و چون تعدادشون زیاد شده به ذهنم نمیمونه تا اینجا همشو بنویسم.  واسه خودت تو خونه راه میری و با ریتم آواز تاتا آبازی میخونی. عباسی رو با آب بازی اشتباه گرفتی...شیطونی هم زیاد کردی اما همونطور که قول دادم اصلا عصبانی نشدم و با آرامش حواستو به کارهای خوب پرت کردم...اینطوری هم عذاب وجدانم کمتره و هم آرامشم بیشتر. دوستت دارم نانازم..

          

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)