29/خرداد/90
امروز با کسالت تمام اومدیم سرکار. شب تو جاده بودن خیلی بده. ...بالاخره کار تموم شد و برگشتیم خونه....اما موقع برگشتن به خونه اتفاق بدی افتاد. دم سوپری پیاده شدیم تا لازانیا بخریم. کارت کشیدم و رمزشو بلند داد زدم. همونجا متوجه شدم که راننده یک ٢٠٦ که تو مغازه درحال خرید رمزمو شنید داره تعقیبمون میکنه...خیلی ترسیدم. نمیدونی چطور درخونه رو وا کردم و رفتیم توش. ازین ببعد باید حواسم رو بیشتر جمع کنم. شب هم همش در حال جابجا کردن وسایلی بودم که از شمال آوردیم و چقدر شما اذیتم میکردی...شب هم با بابایی رفتین حموم آب بازی...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی