محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

28/خرداد/90

1390/3/30 14:32
نویسنده : مامان مریم
362 بازدید
اشتراک گذاری

امروز شنبه رو مرخصی گرفتیم و از صبح که بابایی خواب بود دوییدم دنبال کارهای اداری. واسه سند خونه و بانک...نهار خونه عمه سمیه بودیم و اون دید که چه پیشرفت چشمگیری تو حرفات کردی گفت که از تخم بلدرچین هاییه که داده و شما خوردی. شاید واقعا راست میگه...سریع برگشتیم خونه خودمون تا نصاب بیاد و پرده قشنگی رو که خریدم نصب کنه.

  ثانیه ها و دقیقه ها و ساعتها نشستیم نیومدن. بالاخره ٥ عصر رسیدن و کارشون تا ده شب طول کشید. و باباعلی هم کلی عصبانی شد که تهران رفتنون دیر شده...راست میگفت بنده خدا باید رانندگی میکرد و از طرفی خودم باید بودم تا درمورد مدلش نظر میدادم. تو این فاصله رفتم خیاطی و مانتو قشنگم رو گرفتم و بابایی هم مجبور شد تنهایی بره خونه مامی بزرگ واسه خداحافظی و لابد اونهم ازینکه نتونست دوباره ببینتت خیلی ناراحت شد. زنگ میزنم جبران میکنم. اخه هروقت میریم شمال همینطوری میشه. از بس کار دارم وقت نمیشه تو این تعطیلات کم به همش برسم و همه از دیدن ما سیر نمیشن و حتی این سری دایی جون هم گله میکرد که چرا خونشون نمیریم. انشاله تعطیلات تابستونه....

این سری که رفتیم سحر نبود و مهرناز هم همش عروسی بود. خاله جون وحیده هم درس داشت و خاله جون سمانه هم سرکار بود. و شما همش با مادر جون و پدرجون بودی و کمی هم انصافا بگم خستشون کردی اما اونقدر اونا دوستتت دارن که از شیطنتهات هم لذت میبرن. مامی بزرگ و عمه سمیه هم همینطور. هرچی میبیننت سیر نمیشن و همیشه ازما گله دارن که چرا کم اونجا میریم....

مادر جون و بابا علی هم که دیدن خونمون روبراه شده هی ازم خواستن که راضی بشم واسه همیشه بریم شمال زندگی کنیم و من به دلایل زیادی که خواهم گفت اصلا دوست ندارم...

ساعت ده و نیم شب برگشتیم و دو رسیدیم و فردا خسته و کوفته و یک روز کاری دیگه...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مدرسه مامان ها
30 خرداد 90 11:09
سلام خدادختر نازنینن و قشنگتون رو بهتون ببخشه.