محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

9/ اردیبهشت/91

علیرغم اینکه دیشب دیر وقت رسیدیم سر ساعت بیدار شدم و لباسامو اتو کردم و اومدیم دانشگاه. چند روزی بود که خبری از شیر نمیگرفتی اما صبح خواستی. من هم علیرغم حساسیتت برات شیر پاکتی خریدم. خیالت جمع شد اما نخوردیش.. تو دانشگاه هم که جلسه تودیع آقای رئیس جدید بود و یه دور شمسی قمری زدیم و اومدم دم مهد. اما اونقدر گریه کردی که باز هم خاله سهیلا نجاتم داد.. امیدوارم عادتت برگرده. امروز پویا هم بعد مدتها اومد. اون هم به عشق تو ( قابل توجه مامان صدفی و دانی) که فکر میکنن اونجا فقط محل عشقبازی بچه های خودشونه.. بابا دخمل ما هم خاطرخواه داره.. ما هم که مثل مامان اون یکی محیا به کس کسونش نمیدیم اما مامان پویا هم گفته آخه پویا هم فعلا قص...
13 ارديبهشت 1391

11/ اردیبهشت/91

صبح تا چشم باز شد شروع کردم صلوات فرستادن تا ایشاله امروز بخوبی بگذره. تا الان که خدا رو شکر از اون اعداد سه خبری نبود. راحت اومدیم دانشگاه و آقای نگهبان با لبخند ژکوندی فرمودند بفرمایید و تو مسیر هم که تعداد کثیری از ماشین های پلاک فرد جلو چشم ویراژ میدادن و کسی نبود جریمه شون کنه تا من دلم خنک بشه، اما من هم از کنارشون با لبخند رد میشدم تاامروزم رو مثل دیروزم نکنم. ( این هم نتیجه نصایح دوستانم).. تا مهد هم که خواب بودی. چون دیشب دیر خوابیدی. با دیدن پرنیا بیدار شدی و هر دو بجای رفتن به کلاس بسمت wc حرکت کردین و چه جای خوبی.. یادمه اون روزها که پوشک داشتی به پرنیا و مادرش حسودیم میشپد. اینو نوشتم تا دل مامانهایی که هنوز ...
12 ارديبهشت 1391

10/ اردیبهشت/91

با سلام و صبح بخیر!! دوستانی که حال و حوصله ندارن پستمو نخونن.. بردمش تو ادامه مطلب..خوشم میاد وصف وقایع روزانم طوریه که غریب و آشنا رو وادار میکنه از خودشون نظر در کنن..تازه گفتم نصیحت نکنین ها.. دست گل همه درد نکنه..  سر نهار رفتیم ورزش. خیلی خوب بود بعد مدتها بدمینتون بازی کدم اما دستم جواب کرد و بقیه اش نرمش بود.. دلم برات تنگ شده گلم.. اومدم دنبالت و زود رسیدیم خونه. تو حیاط خونه: اس ام اس دادم به خاله ندا که بیان خونمون. اونا هم آژانس گرفتن و تا عمو امیر بیاد اومدن. من هم تو این فاصله باقیمونده سبزیهایی رو که از شمال آوردم پاک کردم و شستم و خرد کردم. شما هم خیلی دخمل خوبی بودی و نقاشی میک...
12 ارديبهشت 1391

7/ اردیبهشت/91

صبح مادرجون اینا خیلی کار داشتند و همه اومده بودن کمک. اما من اول از همه با خاله جون رفتم کارگاه خیاطیشون تا برات چند دست لباس تابستونه سفارش بدم تا بدوزه. بعدش هم بابایی اومد و یه چند تا بانکی کار داشتیم و تا برسیم خونه ساعت یک بود و همه کارها انجام شده.شما هم که خونه بودی و زحمت شما هم دوش اونا بود. سریع نهار خوردیم و حاضر شدیم تا بریم مسجد برای مراسم خاله جون. شما هم با خاله جون رفتی تا گل سر خاک رو بیاری: خدا رو شکر همه چی عالی برگزار شد. اما مداح کمی دیر اومد. ووقتی که اومد اجراش عالی بود. هرچند کمی دل ما رو ریش کرد و مادرجون طفلکی غش کرد..و شما هم دوییدی طرفش و از جو ایجاد شده خیلی ناراحت شدی و شروع کردی...
9 ارديبهشت 1391

8/ اردیبهشت/91

نمیتونستیم که تصمیم بگیریم که چه ساعتی برگردیم تهران!! آخه ترافیک از صبح شروع شده بود و ما هم دل نداشتیم کله صبح راه بیفتیم و یه روز رو از دست بدیم. بخصوص که از غم و غصه داشتیم مینرکیدیم و محیا تنها مسکن برای اهل خانه بود.. صبح با پدر جون و باباعلی رفتیم سمت باغ و مرغداری تا کمی کاهو و توت فرنگی بچینیم و حال و هوایی  تازه کنیم.. تا ظهر اونجا بودیم و بعدش هم برای نهار رفتیم خونه مامان بزرگ. اونجا هم حسابی خوش گذروندی و عمو محمد بردت برات بستنی خرید و امیر حسین ( پسر عمه) برات رژ لب خرید و کلی ذوق کردی . اما اومدی بمن گفتی مانی امیرحسین برام جُج پت خرید من نمیزنم چون مورچه میره تو دهنم.. چون بارها بهت گفته بودم که من ازین کاره...
9 ارديبهشت 1391

6/ اردیبهشت /91

صبح اولین کاری که کردم اومدم از گلها  دوباره عکس بندازم.. بعد یهو دیدم عمو اومده دنبالمون تا بریم خونشون. تعجب کردم آخه باباعلی کجا بوده؟ بله ایشون از خستگی خواب تشریف داشتن.. من هم کمی عصبانی شدم و بخاطر دل اونا که خیلی دلشون برات تنگ شده بود رفتم.. اونجا هم اولش مراسم فاطمیه خونه عمه و .. رفتیم و بعدش هم تو باغ کلی گوجه سبز خوردیم و چون دوربین دست دایی جون بود نشد عکس بندازم.. بعد نهار هم دوباره برگشتیم خونه مادرجون تا تو حلوا پزی مراسم فردا بتونیم باشیم.. دوستای خاله جون سمانه اومدن و حلوای رولی خوشگلی درست کردند. شب هم بچه ها اومده بودن اما من طبق معمول زود بیهوش شدم و اصلا کسی رو ندیدم.. ...
9 ارديبهشت 1391

05/اردیبهشت/ 91

صبح یه ربع زودتر بیدار شدم و راه افتادیم. آخه میخواستم بموقع به زیارت عاشورا برسیم.. تو راه همش میگفتی بریم تولد.. دختری خوبی بودی اونجا. اما همش مفاتیح رو میگرفتی دستت و نذاشتی بخونم..من و خاله سولمازم فقط ازت عکس انداختیم. محیا عظیمی و محمد رضا و حنانه هم بودن. بعدش همتونو بردم مهد و به عشق اینکه برگشتنی میام دنبالت تا بریم خونه مادرجون، اونجا موندی و باهام خداحافظی کردی.. دوستات هم در حال ورزش بودن.. قرآن نگهدارت باشه گلم. عزاداریت قبول.. خوشحالم امسال سال خاله جون با ایام فاطمیه قرین شد. تو مراسمش بغض بزرگی رو که داره خفه ام میکنه باید بترکونم.. خدایا دلم خیلی براش تنگ شده. بهش نیاز دادم شدید!!! بعد ن...
9 ارديبهشت 1391