4/ اردیبهشت/91
صبح دنبال بهونه ای میگشتم تا بدون گریه بری مهد. زنبیل کوچولوت و آقا گاوه رو برداشتی و گفتی : مانی بریم خونه مادرجون!! دست آقا گاوه رو بگیریم و راه ببریم. گفتم خدا بخیر کنه. دم مهد پیادت نکردم و بردمت تعاونی تا یه چیزایی بخرم و تو زنبیلت بذارم.. پیاده که شدم فهمیدم پولم و کارتهامو از تو کیفی که دیروز بردم خرید برنداشتم و الان no money شدید شدم.. قربونت برم که تا گفتم مانی پول نداریم. فردا میایم میخریم، گفتی باشه و بدقلقی نکردی!!! خوبه کمی این چیزها رو تجربه کنی. همیشه که هرچی خواستی نباید فراهم باشه مگه نه گلم.. دم مهد هم خاله سهیلا اومد بردت و من هم باهات نیومدم تا گریه نکنی..خوش باشی عزیزم. ...