محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

4/ اردیبهشت/91

صبح دنبال بهونه ای میگشتم تا بدون گریه بری مهد. زنبیل کوچولوت و آقا گاوه رو برداشتی و گفتی : مانی بریم خونه مادرجون!! دست آقا گاوه رو بگیریم و راه ببریم. گفتم خدا بخیر کنه. دم مهد پیادت نکردم و بردمت تعاونی تا یه چیزایی بخرم و تو زنبیلت بذارم.. پیاده که شدم فهمیدم پولم و کارتهامو از تو کیفی که دیروز بردم خرید برنداشتم و الان no money شدید شدم..  قربونت برم که تا گفتم مانی پول نداریم. فردا میایم میخریم، گفتی باشه و بدقلقی نکردی!!! خوبه کمی این چیزها رو تجربه کنی. همیشه که هرچی خواستی نباید فراهم باشه مگه نه گلم.. دم مهد هم خاله سهیلا اومد بردت و من هم باهات نیومدم تا گریه نکنی..خوش باشی عزیزم. ...
5 ارديبهشت 1391

2/ اردیبهشت/ 91

صبح با بابایی اومدیم تو پارکینگ. شما هم کاملا بیدار بودی. آخه شب خوب میخوابی.. منو بگو که نصفه شب سیر خواب شدم و دیگه خوابم نبرد. بزور 5 خوابیدم.. صبح پمپ بنزین هم رفتیم..وااای هنوز حقوقامونو ندادن.. آقا گاوه رو هم با خودت آوردی اما هر کاری کردم نذاشتیش تو ماشین. تو کلاس هم از ترس بچه ها نمیرفتی تو کلاس. من هم آوردمت دم در پیش سهیلا جون و گاوتو دادی بمن و اون هم طفلک شده مسوول بچه های بدقلق. بخصوص شنبه صبح!!!! موقع اومدن دنبالت مهد، با این وضعیت وبلاگ اصلا انگیزه ای برای عکس گرفتن نداشتم. تو راه پله هم همش بهم میگفتی با خانم نادی حرف نزنم و دستمو میکشیدی.. چند روز پیش برات اینا رو خریدم و خیلی دوسشون داری.. ...
5 ارديبهشت 1391

3/ اردیبهشت/ 91

از صبح تو خواب و بیداریم. چون دیشب نخوابیدی و از دست پشه همش جیغ میکشیدی. نمیذاشتی لباس بلند تنت کنم.. صبح هم که دم سوپری دم خونه ، ماشین رو زدم به یه تیکه آهن و صدای بدی داد. اما خدا رو شکر چیزی نشد.. تو مهد هم که اونقدر گریه کردی و چسبیدی بهم و نمیذاشتی برم. از دست هیچکس حتی خاله رویا هم کاری بر نمیومد. تا اینکه خاله سهیلای مهربون نجاتم داد..اینا دلیل خوبیه که اصلا دل و دماغ نداشته باشم. دوست نداشتی ازت عکس بندازم من هم از دوستات انداختم..و ادامه مطلب گذاشتم. بدتر از اینا نمیدونم مطالبمو باز بذارم یانه؟ چون میفهمم که دل یه سری از دوستامو شکوندم و ناراحتشون کردم و از طرف دیگه دوست ندارم کسی ( دور از جون شما)  ا...
4 ارديبهشت 1391

30/ فروردین/ 91

اول از همه بنالم که هنوز حقوق اینماه رو نریختن. اونهم چی 24 اُم ، ماه پیش حقوق دادن.. فکر کن. خوبه کارت بابا علی دستمه. وگرنه تا حالا سکته کرده بودم.. صبح که کامل بیدار شدی و با ما تو آشپزخونه اومدی و بیسکویتها رو برداشتی و به باباعلی گفتی مال خودمه و ندادیش بخوره.. بیسکوییت رو آوردی تو کلاس و میدونستم ماجرا دارین. از طرف دیگه درسا هم یه بسته شکلات و پاستیل آورد. دیدم خاله بهار مشغول سپهره و دست تنها نمیرسه. موندم اونجا و همه رو جمع کردم دور خودم. دیدم تو بیسکوییته رو گرفتی بغلت و گفتی بهت نمیدم. درسا هم گفت منم بهت نمیدم و بقیه مظلومانه نگاتون میکردن. بیسکویت رو ازت گرفتم و بازش کردم و گفتم بچه ها ببینین محیا میخواد بهتو...
3 ارديبهشت 1391

31/ فروردین/91

از دیشب تلفنها رو رو سایلنت گذاشتیم تا صبح کسی بیدارمون نکنه.. اما من 7 بیدار شدم و بزور خودمو بخواب زدم و تا 9 که شما بیدار شدی و صدام زدی و کلی بوسم کردی . بعد خاله فرزانه اینا قرار شد بیان خونمون. محیا منتظر آیاتای: برگرد محیا جون: سریع به کارام رسیدم. هرچند کلیش مونده بود. جیگر خاله با مامانش اول اومد و بعدش هم تا باباییش بیاد و نهار بخوریم سه شد. بچه خفه میشی گلم: از طرفی هر یکی یه طرف قرار داشت . سریع رفتیم  بیرون و سمت تجریش. ویداجون هم اومده بود. کمی نشستیمو بستنی خوردیم. اما همش تو راه بودیم. اونا هم چون شام دعوت بودند خیلی نموندیم. تو راه هم خوابیدی و هنوزم خوابی....
3 ارديبهشت 1391