4/ اردیبهشت/91
صبح دنبال بهونه ای میگشتم تا بدون گریه بری مهد. زنبیل کوچولوت و آقا گاوه رو برداشتی و گفتی : مانی بریم خونه مادرجون!! دست آقا گاوه رو بگیریم و راه ببریم. گفتم خدا بخیر کنه.
دم مهد پیادت نکردم و بردمت تعاونی تا یه چیزایی بخرم و تو زنبیلت بذارم.. پیاده که شدم فهمیدم پولم و کارتهامو از تو کیفی که دیروز بردم خرید برنداشتم و الان no money شدید شدم..
قربونت برم که تا گفتم مانی پول نداریم. فردا میایم میخریم، گفتی باشه و بدقلقی نکردی!!! خوبه کمی این چیزها رو تجربه کنی. همیشه که هرچی خواستی نباید فراهم باشه مگه نه گلم..
دم مهد هم خاله سهیلا اومد بردت و من هم باهات نیومدم تا گریه نکنی..خوش باشی عزیزم.
از مامان امیرعلی هم آدرس فوق تخصص آلرژی رو گرفتم تا ببرمت. امیدوارم جوشهای صورتت و سرفه های الکیت خوب بشن..
اصلا دلم نمیخواست تو اتاقم نهار بخورم با مامان صدفی هماهنگ کردم و غذامو برداشتم و رفتیم سلف.. کمی درددل کردیم و بهتر شدم و برگشتم سرکار..
وقتی اومدم دنبالت کاسه کوزه هاتو دادی بمن و رفتی سراغ بازی با دوستات.
این هم از وسایلای شخصیت: ( هر جا میریم این آقا گاوه زشت با ماست)
این هم محیا و صدفی:
دوتا بچه تخس و بد اخلاق که ظاهرا از همدیگه زیاد خوشتون نیومد:
و این هم محیا و درسا:
تو خونه هم همش مشغول جمع کردن وسایل برای رفتن به شمال و سالگرد ( سوم) خاله جون زهره بودم تا اینکه بابایی اومد و شامتونو خوردین زود و پیشش موندی
و من هم رفتم دنبال سفارش کیک یزدی برای زیارت عاشورا و البته کمی خرید دوباره برای شما!!!وقتی برگشتم چقولی کردی که بابایی لیوانو شکوند و من هم دیدم بلللللللللللللللللله!! هی اون گفت محیا شکوند و شما میگفتی باباعلی. و من هم گوش جفتتونو کشیدم..